
همه زجاجی را از من میخواستند
گفتگو با باقر شیبانی یکی از نیروهای قدیمی لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) (قسمت آخر)

من با همین ماشینی که آمده بودم، آمدم لب آب و با قایق از جزیره رد شدم و با ماشینی دیگر به اندیمشک رفتم. وقتی رسیدم معراج با یک صحنه بسیار بسیار بدی مواجه شدم. آن صحنه کربلای خانم حضرت زینب(س) را در ذهنم تدایی کرد. البته ما کجا و آن بانو کجا؟! ولی حس کردم تاریخ تکرار شد، زمانی را دیدم که حضرت زینب(س) دست خالی به مدینه برمیگردد؛ چه اتفاقی میافتد؟
چون پیکر حاجی قابل شناسایی نبود همه منتظر بودند تا من بیایم. وقتی رسیدم لب کانتینر یک وضع غریبی بود، کاش دوربینی بود فیلمبرداری میکرد. همه گریه میکردند.
رفتم داخل و وقتی جسم او را دیدم گفتم این حاجی است، همه گفتند: نه این حاجی نیست.
با تاکید گفتم: این حاجی است. به آقای عبادیان گفتم: مگر تو دوتا بادگیر سبز به من ندادی گفتی یکی را تو بردار و یکی را حاجی بردارد؟ مگر دو تا عرقگیر عنابی ندادی یکی به من و یکی به حاجی؟ مگر دو چراغ قوه به ما ندادی و …
گفت: چرا.
بعد یقه محمد ابراهیم را باز کردم، عرقگیر را دیدم و گفتم: این عرقگیر حاجی است. چراغ قوه را هم از جیبش درآوردم و یکدفعه زدم زیر گریه و دوباره گفتم: حاجی است!
رفتن به بیمارستان نجمیه
به سفارش شهید محلاتی که گفته بود شهید همت را بدون سر و صدا میبری بیمارستان، پیکر شهید همت را با خودم بردم.
به شهید محلاتی گفته بودم یک نفر را هم همراهم میبرم تا در راه تهران خوابم گرفت، او کمکم باشد. این موضوع را به آقای عبادیان گفتم، ایشان هم یک آمبولانس خیلی تمیز داد و یک بچه بسیجی تقریباً ۱۶، ۱۵ ساله که همراهم بیاید.
(مدتی پیش که جریان شهادت حاجی را در وزارت کشور تعریف کردم این بسیجی که الان حدود ۵۰ سالش است آمد دیدمش)
خلاصه قرار شد در ایستگاه حسینی دوکوهه توقف کنم تا بچهها با حاجی وداع کنند. همه آمدند و عکس هم گرفتند.
حاج کوثری نماینده فعلی مجلس، آن زمان در منطقه ده جزو بچههای طرح و عملیات بود. که با حاجی هم ارتباط داشت. ایشان در عملیات قبل زخمی شده و در بیمارستان نجمیه روی ویلچر مینشست. ساعت ۵/۱ شب رسیدم به بیمارستان نجمیه.
یک بسیجی دم در بود، سرش را کرد داخل و گفت: حاج همت را آوردی؟
گفتم: حاج همت کیست؟
گفت: رئیس بیمارستان منتظر او هستند.
گفتم: نه من مجروح دارم. رفتم داخل دیدیم در صحن بیمارستان، رئیس بیمارستان و دکترها هستند و حاج کوثری هم با ویلچر آمد پایین یک جمع ۵۰، ۴۰ نفری آنجا جمع شدند و یک مقدار گریه کردند و حاجی را گذاشتند در سردخانه.

سخنرانی شیخ حسین انصاریان در تشییع پیکرحاج همت
من در ارتباط با رئیس بیمارستان بودم که اگر اتفاقی افتاد به من بگوید و خودم رفتم خانه. روز سوم که پنجشنبه هم بود به من زنگ زدند و گفتند: صبح میخواهیم حاجی را تشییع کنیم. از مسجد حضرت امام در چهار راه مولوی مراسم شروع میشد.
برادرهای حاج همت برای تحویل جنازه به تهران آمده بودند.
من رابط شیخ حسین انصاریان با لشکر بودم، چون از قبل از انقلاب با شیخ حسین رفیق بودم. وقتی عملیات میشد حاج همت به من میگفت: شیخ را بیاور برای بچهها سخنرانی کند. ایشان هم میپذیرفت و در گردانها جنگهای پیغمبر و امامان را تعریف کرده و بچهها را به لحاظ روحی شارژ میکرد.
شیخ حسین وقتی خبر شهادت را شنید گفت برای تشییع من را خبر کنید. ایشان را هم خبر کردم و آمد. ساعت ۷، ۶ صبح خیابان جنوب پارک شهر، که الان معراج شهدا است رسیدیم. خیلی تشییع جنازه شلوغی بود. بعد از تحویل حاجی یک سر رفتیم اصفهان و در نماز جمعه آنجا هم تشییع شد و بعد بردیمش به قمشه اصفهان.
دیدار شهید زجاجی و شهید همت پس از شهادت
شهید زجاجی که سه روز قبل از حاج همت شهید شده بود جنازهاش را اشتباهی فرستاده بودند مشهد و هنوز خبری از ایشان نبود. پدرش که من را هم میشناخت تا دید یقهام را گرفت، گفت: همت را آوردی پسر من را گم کردی؟! جو بسیار نامناسبی بود و همه زجاجی را از من میخواستند. گفتم: من او را تا لب آب میتوانستم بیاورم.
بعد از تشییع در معراج شهدای اصفهان، من داشتم جنازهها را نگاه میکردم، یک دفعه دیدم زجاجی، در معراج شهدای اصفهان است. گفتم: این دو باز همدیگر را پیدا کردند.
شهید زجاجی تحویل پدر و اقوامش شد که این باز خودش بساطی به پا کرد. قرار شد من شبانه بیایم پیش شیخ حسین انصاریان و ایشان حاجی را در قبر بگذارند. من با شیخ حسین تماس گرفتم خانهاش در خیابان ایران بود، گفت: من نماز صبح خواندم لباس پوشیده و آمادهام. رفتم و ایشان را هم بردم. حاجی دفن و برای همیشه روزی خور دستگاه خدا شد.
منبع: فارس