
وقتی حاج همت به هیچ صراطی مستقیم نبود
قسمت اول

*تویوتا در جادهای کوهستانی، به سرعت به طرف غرب میرفت. در اتاقک خودرو، ابراهیم در کنار رضا که پشت فرمان بود، بر پشتی صندلی تکیه زده بود و در سکوت، خیره، چشم به راه کوهستانی پیش رو دوخته بود.
رضا در حالیکه چشم به روبرو داشت، نیمنگاهی به ابراهیم انداخت و گفت: خیلی ساکتی حاجی؟ میل دارم بدانم توی چه فکری هستی؟ ابراهیم نفس راحتی کشید و گفت: میبینی حاج رضا، میبینی زمان چه زود میگذرد. زمانی توی قمشه با آن بچههای دست از جان شسته، چه حرکتی را به راه انداختیم. چطور مردم را به خیابانها کشاندیم و به جوش و خروش واداشتیمشان.
حاج رضا سر تکان داد و گفت: آره، چه روزهایی بود. الان همه آن روزها برای من خاطره شده، یک خاطره شیرین و فراموش نشدنی.
ما بچههای زیادی را از دست دادیم رضا. بچههایی که هر کدامشان الان میتوانستند یک رکن باشند برای انقلاب، و البته برای اداره و فرماندهی این جنگ ناخواسته.
همین حالایش هم بچههای زیادی را از دست دادهایم: شهید اصلانی، شهید جهانآرا و خیلیهای دیگر. روح همهشان شاد.
میدانی رضا جان، یک چیز واضح است. ما آفریده شدهایم که برای این انقلاب جانفشانی کنیم. خون ما حیات این انقلاب را تداوم میدهد. من جز این، هیچ وظیفه دیگری برای خود نمیبینم. پس از پشت سرگذاشتن آخرین پیچ کوهستانی، صدای انفجار گلولههای توپ و خمپاره از فاصلهای دور شنیده شد. حاج رضا با دقت چشم به مقابل دوخت و گفت: انگار رسیدیم حاجی. مکثی کرد و ادامه داد: آره این هم از ادوات بچهها.
تویوتا در محوطهای مسطح، از میان چند سنگر جمعی گذشت و در میان تعدادی خودرو و چند قبضه توپ ۱۰۶ توقف کرد. سه تن از بسیجیها از سنگر ما بیرون آمدند و با دیدن تویوتا و سرنشینانش به طرف آنها شتافتند.
-سلام حاجی… سلام حاج همت… سلام
ابراهیم نگاهی به هر سه انداخت و همراه با لبخند گفت: سلام علیکم، خسته نباشید برادرا!
و گرم گفتوگو با آنان شد. آن سوتر، حاج رسول از سنگر فرماندهی بیرون آمد و با قدمهای بلند پیش دوید. لحظهای بعد، ابراهیم را به گرمی در آغوش کشید و با خوشحالی گفت: نگران شدیم حاجی؛ اما خب، باز به موقع رسیدید. گردان سلمان و ابوذر توی ارتفاعات میانی و سمت چپ گردنه درگیرند. ابراهیم با خوشحالی گفت: خیلی خوبه حاج رسول. نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد: از برادران بیسیمچی کسی اینجا نیست؟ حاج رسول خندید و گفت: چرا هست حاجی. اما حقیقتش حاجی، اینجا زیاد تامین جانی ندارد. بهتر است برویم توی سنگر فرماندهی.
-نه حاج رسول، همین جا خوبه. لطفا به یکی از برادرهای بیسیمچی بگویید بیاید اینجا.
-ولی حاجی، اینجا توی دید دشمن است. از این زاویه، حتی سیمینوفچیهایشان میتوانند به راحتی ما را بزنند.
در عوض من از اینجا میتوانم با دوربین بچهها را ببینم. اینطوری بهتر میتوانم عملیات را هدایت کنم.
اما وقتی ابراهیم ناراحتی و نگرانی را در چهره حاج رسول دید، ادامه داد: ولی برای راحتی خاطر شما هم که شده، چشم، الان میروم پشت خاکریز.
حاج رسول سر تکان داد و گفت: چاره چیه، من که حریف شما نمیشوم حاجی. و رو به سه بسیجیای که گرد ابراهیم حلقه زده بودند، کرد و گفت: برادرا اینجا نایستید! زودتر یک بیسیمچی صدا بزنید، بگویید بیاید پیش حاجی.
بسیجیها هر سه از جا کنده شدند: چشم حاجی… چشم… الان میگوییم بیاید.
حاج رسول با تاکید ادامه داد: فقط تعجیل کنید برادرا! زودتر! در این هنگام، حاج رضا خود را به ابراهیم رسانید و گفت: حاجی، فکر میکنی بچهها امروز موفق بشوند ارتفاعات را آزاد کنند؟
ابراهیم با اطمینان گفت: من مطمئنم که موفق میشوند، شک ندارم.
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
-به من الهام شده رضا. الهام.
بیسیمچی نفسزنان خود را به ابراهیم رساند: سلام حاجی.
ابراهیم دست بر شانه بی سیمچی انداخت و گفت: سلام علیکم برادر… زودتر برو روی خط گردان یاسر، حاج رحمان را برایم بگیر.
بیسیمچی شتابزده گفت: «چشم حاجی» و آنگاه دستگاه را روشن کرد:
-یاسر یاسر علی… یاسر یاسر علی! … یاسر جواب بده.
بیسیمچی لحظهای مکث کرد و ادامه داد: یاسر، حاجی از راه رسیدند. الان میخواهند به شما گل بدهند. مفهوم شد؟
صدا از بیسیم شنیده شد: مفهوم.
بلافاصله صدای دیگری اما قدری هیجانزده از بیسیم شنیده شد: یاسر هستم حاجی، به گوشم.
حاج رضا با شنیدن صدا رو به ابراهیم کرد و با خوشحالی گفت: حاجی خودشه، حاج رحمان است.
ابراهیم بیسیم را به دست گرفت و با گرمی گفت: خسته نباشید، حاج رحمان.
صدای حاج رحمان از بیسیم شنیده شد: شما هم خسته نباشید، حاجی.
-حاج رحمان، هر چه زودتر یاسر را ببرید بالای شاخ دیو، مفهوم شد؟
صدا از بیسیم شنیده شد: مفهوم حاجی، به گوشم.
ابراهیم نفس راحتی کشید و ناگاه به صدای بلند تکبیر سر داد: الله اکبر! …الله اکبر!
ادامه دارد…
منبع: خبر گزاری فارس