خاطرات شهدا

وقت کردی نفس بکش

تند تند غذا می‌خورد. جویده و نجویده لقمه اول را که می‌گذاشت سر دهانش لقمه دوم در دستش بود. پشمک را به این سرعت نمی‌خوردند که او غذا را می‌خورد.

با هم رفیق بودیم، گفتیم: “اگر وقت کردی یک نفس بکش، هواگیری کن دوباره شیرجه برو تا ما مطمئن بشویم که تو هنوز زنده‌ای و خفه نشده‌ای!”

سری تکان داد و به بغل دستی اشاره کرد: “چه می‌گوید؟” او هم با دست زد روی شانه‌اش که کارت را بکن، چیز مهمی‌ نیست. بیخودی دلش شور می‌زند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا