
پستههایی که مادرشهید برایش فرستاد

آنکه پای دلش گرفتار است در دلدادگی، آنکه سربند «یا زهرا(س)» بسته به پیشانی، آنکه سیلاب اشکش پای نخلها جاری است، هم او شهید آینده است. شهدا را دوباره شهید نکنیم. بیاییم کاری کنیم که خودمان شهید بشویم.
برای سلامتی شهدای آینده صلوات!
•
تازه از بیمارستان «طرفه»ی تهران مرخص شده بودم. چشمهایم بهشدت آسیب دیده بودند و داشتم توی خانه، دوران نقاهتم را میگذراندم. بچههای جبهه به عیادتم میآمدند و وقت خداحافظی، حرفهای غریبی میزدند. میگفتند: «جنگ به آخر خطش رسیده و هرکس این روزها نرود، از آنهمه آرزو که برای دلش ساخته؛ یعنی شهادت عقب میماند. جنگ تمام شود، کدامیک از ما میتواند در این دنیا بماند.» میگفتند: «ما که داریم راهی میشویم. خبرهای خیلی مهمی است. میگویند، این دیگر آخرین عملیات جنگ است. اگر ایران در این عملیات پیروز شود، یکراست میرویم کربلا.»
پرسیدند: «هستی؟»
از جا پریدم. باند و پانسمان را از چشم و صورتم باز کردم. وسایلم را جمع کردم و از در چوبی کوچک خانه، از زیر قرآنی که مادرم با اشک، بغض و دلواپسی نگه داشته بود، رد شدم.
اعزامهای سراسری، کاروانی و متمرکز، هر بار در یکی از شهرهای مازندران انجام میشد. این بار قرعه بهنام گرگان افتاده بود. محل اعزام، سپاه منطقهی گرگان بود.در محوطهی سپاه روی یک تخته سنگ – که هزاران رزمنده رویش نشسته و به آخرین آرزوهای خود فکر کرده و هرگز برنگشته بودند – زیر یک پرچم برافراشته نشستم. رفقا یکی پس از دیگری وارد شدند. اول «عزیز قربانی» آمد. بعد «حاجابراهیمی»، بعد «نوچمنیها» آمدند و یکمرتبه شلوغ شد. از ساری، آمل، بابل، بهشر، گنبد، مینودشت و محمودآباد، همه آمدند و گروهگروه دور هم حلقه زدند. همه که آمدند، نوبت رسید به مینیبوسها که باید ما را میبردند. از میان بدرقهی گرم و پرشور و شعور مردم، بهسمت جبهه حرکت کردیم.
روی صندلی مینیبوس، کنار عزیز قربانی نشستم. با عزیز در شلمچه و در عملیات «کربلای ۱ و ۵» خیلی انس گرفته بودم. مداح وقاری قرآن بود. هم شوخطبع بود، هم خوشصدا؛ جوریکه توی هفتتپه، حسینیه را به وجد میآورد. آرام، متین و دلنواز میخواند.
یک بار من و عزیز میخواستیم از هفتتپه تا محل استقرار گردان برویم. هوا بسیار گرم بود و خمپارههای سرگردان یکی پس از دیگری به زمین مینشستند، راه افتادیم. چند دقیقه که گذشت، به سر جاده رسیدیم. گفتم: «عزیز! لااقل در این گرما و زیر خمپاره پیاده نرویم.»
زیر تابش داغ خورشید ایستادیم. کمکم رزمندهها جمع شدند. من و عزیز نفر اولی بودیم که رسیده بودیم سر جاده. هرکس که میآمد، من دست عزیز را میکشیدم؛ طوریکه بقیه متوجه شوند که ما اول آمدهایم. یک ساعتی که گذشت، یک مینیبوس آمد. غلغله شد. هرکس دست رفیقش را میکشید که توی ماشین جا شوند. هرچه به عزیز میگفتم داریم جا میمانیم و بهطرف ماشین حرکت میکردم، عزیز دستم را عقب میکشید و میگفت: «بگذار همه سوار شوند.»
همه سوار شدند. چهار، پنج نفر ماندیم. عصبانی و ناراحت دستش را کشیدم و گفتم: «پسر تو چهقدر ماستی. دو ساعت است که زیر آفتاب ایستادهایم. خُب اعصابم را لگدمال کردی. حالا بیا یک ساعت توی این گرما پیاده برویم. راه بیفت!»
عصبانی راه افتادم. عزیز دستم را گرفت و دستی روی سرم کشید. لبخندی زد و گفت: «قدرتجان! خونسرد باش. میرویم. دیدی که بندگان خدا عجله داشتند.» با تندی گفتم: «برو بابا! واقعاً که ماستی دیگر. من را بگو…»

من آنموقع نفهمیدم عزیز چرا این کار را کرد. ماشین بعدی که آمد، سوار شدیم. عزیز هم که سر ذوق آمده بود، شروع کرد به نوحه خواندن. به خرمآباد که رسیدیم، ماشین رفت که گازوئیل بزند. بچهها همه پیاده شدند. عزیز موقع پیاده شدن، از تو کیفش یک بستهی بزرگ پسته درآورد. گفتم: «عزیز! تو این هول و ولا پسته از کجا آوردی؟»
خندید و گفت: «مادرم پستهها را گذاشته. گفته که، ننه! تو لاغری، کمخونی، ضعیفی. پسته بخور که جان بگیری.» پستهها را بین بچهها تقسیم کرد. گفتم: «چیزی که برای خودت نماند.»
خندید و صلوات بلندی فرستاد. ماشین که راه افتاد، طولی نکشید که چادرهای هفت تپه، لابهلای تپهماهورها نمایان شدند. پیاده شدیم. رفتیم توی صف سازماندهی. من شدم بیسیمچی گروهان «ابوذر». فرمانده گروهانمان بردار «سعید ستارزاده» بود و فرمانده گروهان کناریمان، گروهان «سلمان»، «سیدمجتبی علمدار» که باهم ادغام شدیم.
با سیدمجتبی خیلی صمیمی بودم. رفاقتمان توی جزیرهی مینو زیاد شد. داشتم توی رودخانه شنا میکردم. رفته بودم روی یک بلندی که مجتبی شیرم کرد. چنان شیرجه زدم که با کله رفتم توی ماسهها. زده بودم به عمق کم رودخانه. لحظهای حس کردم سرم ترکید. ماسهها رفتند توی چشمهایم. صورتم خونی شد و زیر آب آه و نالهام درآمد. ترسیده بودم. در همین حال بودم که یکمرتبه ساق پایم سوخت. داد کشیدم: «مار من را زد.»
سیدمجتبی پرید و مرا بیرون کشید. دیدم پایم ذره ذره ورم میکند. سرم هم شکسته بود و خون روی صورتم لخته شده بود. با خودم فکر کردم کارم دیگر تمام است. این هم از شانس من؛ همه تیر میخورند، ما را مار زد. اگر میمردم، آبرویم میرفت.
کمکم همه جا تار شد. بچهها شوخی میکردند و دستم میانداختند. من داشتم درد میکشیدم و در فکر مرگ بودم، آنها روی خاک ریسه میرفتند و میخندیدند. سیدمجتبی موتورش را آورد و مرا سوار کرد. رفتیم بیمارستان صحرایی.
مجتبی میخندید و دلداریام میداد. از آنجا خیلی به هم نزدیک شدیم. سیدمجتبی روحیههای خاص خودش را داشت. ورزشکار ماهری بود و تند و تیز میدوید. اهل دل بود، مداح اهلبیت(ع). وقت نماز و نیایش، دیگر آن سیدِ توی رودخانه و زمین فوتبال نبود. توصیههای اخلاقی عرفانی خاصی هم به بچهها میکرد. حرفهایی میزد که ما خیلی جدی نمیگرفتیم.
دو، سه هفتهای میشد که آمده بودیم و هنوز خبری از عملیات نبود. مجتبی برای ما روضه میخواند، عزیز هم مداحی میکرد. حالِ پیش از عملیات، حال غریبی بود. همهی بچهها شهادت میخواستند، اما بعضیها بیشتر از دیگران زحمت میکشند. نماز شب میخواندند، مناجات و نیایش، دعا میکردند. طولی نکشید که آرزویمان محقق شد و گفتند: «دیگر وقتش است.»
یکی پوتین واکس میزد، یکی حمایلش را محکم میکرد، یکی قمقمهاش را پر میکرد، آن یکی سربندش را میبست.
– آهای رفیق! سربندم را نمیبندی؟
شاید اولین بار بود که با کسی که ازش میخواست سربندش را ببندد، روبهرو میشد، اما در همان لحظههای کوتاه، چنان انس میگرفتند که انگار از یک خانوادهاند.

بچهها در چادر حسینه جمع شدند، حالا دیگر آن کسالت، محنت و خستگی از تن رفته بود و همه سرحال و با نشاط بودند. نیروها به خط شدند. برف شدیدی میبارید. فرمانده روی تلی از خاک که حالا برف رویش نشسته و سفیدش کرده بود، ایستاده بود. با «مهدی باقی»، رزمندهای که هفده سالش نشده بود، صبحت میکرد تا بتواند قانعش کند که بماند؛ طوریکه ناراحت هم نشود. میگفت: «بمان و مراقب چادرها باش.»
مهدی، پانزده سالش بود که در میدان مین، پایش روی مین والمری رفت و پاهایش را پیشاپیش به بهشت فرستاد. حالا هم با یک جفت پای مصنوعی، سر ستون ایستاده بود. کمی آنطرفتر زیر دانههای سفید برف، گروهان سلمان هم به خط شده بود و سیدمجتبی آرام برای نیروهایش حرف میزد. گفتوگوی فرمانده و مهدی بینتیجه بود. مهدی زیر بار نمیرفت. اسلحهاش را جلوی صورتش گرفته بود و میگفت: مگر اینجا چاله میدان است که من مراقب لوازم بچهها باشم تا دزد نبرد؟ فرمانده جان! بگو داری دورم میزنی.»
باید ده کیلومتر، تو باد و کولاک، در کوهستان پیاده راه میرفتیم و فرمانده، نگران مهدی بود. فرمانده سری تکان داد و از آقامجتبی خواست که بیاید و مهدی را قانع کند.
گروهان سلمان با تکبیر و صلوات به راه افتاد. سیدمجتبی هم آمد تا مهدی را راضی کند. کلامش دل سنگ را رام میکرد، چه رسد به دل مهدی.
ستون مانند قطاری در حرکت بود. خودم را به فرمانده رساندم و پابهپایش حرکت کردم. سر برگرداندم. انگار همهی ستون دلواپس مهدی بودند. کمکم مهدی مانند دانههای برف، در نگاهمان ذوب شد. کولاک بود و دانههای خشک برف، صورت بچهها را نوازش میکرد. از دوردستها صدای گلولههای دوزمانه میآمد. گاهی دستم را میفشردم روی شصتی بیسیم و رها میکردم تا انگشتانم یخ نزنند. نوک اسلحهها قندیل بسته بود و برف لحظهبهلحظه بیشتر میشد. به یک شیار رسیدیم. سعید با مجتبی صحبت میکرد. نزدیکتر شدم. همهجا سفیدپوش شده بود و راهباریکهای که بچههای شناسایی مشخص کرده بودند، زیر دانههای برف گم شده بود. سعید حرکت کرد و من و ستون بهدنبالش راه افتادیم. دو ساعتی بود که راه رفتیم. از سعید ته مقصد را پرسیدم. نوری کمسو در دوردست را نشان داد و گفت: «بچهها نگاه کنید، آنجاست.»
دلگرم شدم. راه سختتر میشد. به یک سراشیبی رسیدیم. بچهها لیز میخوردند. هرچیزی که از دستشان میافتاد، پرت میشد ته دره و صدایش توی کوهستان میپیچید. بچهها از خستگی روی برفها میافتادند و سعید داد میکشید: «بلند شوید، یخ میزنید.»
خودش خستهتر از همه بود. بچهها همدیگر را چسبیده بودند و زنجیروار حرکت میکردند. بعضیها که سُر میخوردند، میخوردند به یک تختهسنگ و صدای نالهشان بالا میرفت. همه میزدند زیر خنده و همین روحیهشان را بالا میبرد.
کمکم آسمان رنگی دیگر گرفت. در همان حال حرکت نماز خواندیم. کمی جلوتر، کنار تختهسنگی، چهار رزمنده با دوربین، تجهیزات و کلاشینکف کنار هم کز کرده بودند. سعید را صدا زدم. بچههای شناسایی بودند که از خستگی به خواب رفته بودند و حالا بیدار نمیشدند. تنشان یخ زده بود؛ طوریکه انگار سه، چهار روز است که منجمد شدهاند. بچهها که رد میشدند، دستی به صورت شهدا کشیدند، تبرک جستند و صلواتی میفرستادند.
خستگی، بیخوابی و سردی هوا همه را گیج و کلافه کرده بود. ساعتی بعد، هوا که روشن شد، از برف و یخبندان رد شدیم، از یک بلندی عبور کردیم و وارد شیاری شدیم. به
جادهی «ملخخور» که بهتازگی ایجاد شده بود، رسیدیم. یک طرفش کوه بود و در طرف دیگرش شیار و شیب تند. لودرها جاده را تسطیح میکردند. در خرمال عراق بودیم و لشکر «۲۵ کربلا» داشت در شیار «سورن» برای عقبهی عملیات جاده میزد. ماشینها میتوانستند از هفتتپه تا آنجا را بروند و بیایند و من در تعجب بودم که چرا ما را از این نقطه نیاوردند.

کمی بعد، آفتاب را بالای سرمان دیدیم، هرچه جلوتر میرفتیم، هوا گرمتر میشد. تا نیم ساعت پیش گرفتار سرما و یخبندان بودیم و حالا در خاک عراق، هوا گرم و بهاری بود. کمکم چشمهایمان سنگین میشد و روی تختهسنگها، زیر آفتاب به خواب میرفتیم که ناگهان صحنهی عجیبی دیدم. مهدی با تکهچوبی در دست، داشت از یک بلندی پایین میآمد. داد کشیدم: «بچهها! مهدی. مهدی آمد.»
همه تعجب کردند. بالاخره مهدی کار خودش را کرد. آنقدر خسته بودیم که تا ظهر خوابیدیم. برای نماز ظهر بیدار شدیم و ناهار را که خوردیم، عزیز شروع کرد به چاووشی. بعد از آنهمه مشقت و سختی، چاووشی عزیز، حالی غریبی بهمان میداد. حسابی روحیه گرفتیم. بیسیم را به سعید دادم. نام عملیات را تازه فهمیدم. عملیات «والفجر۱۰». نرسیده به سهراهی «سیدصادق»، آتش دشمن شروع به باریدن کرد و با توپ از ما پذیرایی کردند. کمی جلوتر، یک گلولهی توپ در چند متری عزیز به زمین خورد و عزیز در خون شناور شد. نزدیک شدم، انگار حمام خون گرفته بود. به یاد شب اعزام افتادم که گفت: «مادرم پسته را بهم داده بخورم و گفته، تو کمخونی، ضعیفی؛ پسته بخور تا جان بگیری.»
حالا عزیز در خون خود شناور بود. باید پیش میرفتیم. وظیفه داشتیم چند پاسگاه عراق را تصرف کنیم. صورتش را بوسیدم و راه افتادم. از سهراهی که رد شدیم، گروهان سلمان از یک سو و گروهان ابوذر از سوی دیگر با عراقیها درگیر شدیم. گروهانهای دیگر هم در نزدیکی ما با عراقیها درگیر بودند. عراقیها در نقطهای که ما وارد عملیات شده بودیم، بهشدت مقاومت میکردند.
باید مرتب پاسخ بیسیم را میدادم و کنار فرمانده گروهان میماندم. دشمن روی یک قلهی بلند بود و بر ما مسلط بودند. منطقه پر از مین بود، مینهایی که بهطور نامنظم، پشت سیمخاردارها ریخته شده بودند و وضعیت را سخت میکردند. مینها ضدنفر والمر، منور و گوجهای بودند و چون قلهها طوری بودند که هیچ تانکی نمیتوانست ازشان بالا برود، مین ضدتانک نبود. عراقیها روی هر قله سه، چهار سنگر داشتند که بینشان را با قلوهسنگ، کانالکشی کرده بود. سنگرها هم بیشتر با قلوهسنگ چیده شده بودند. سلاحهای دشمن سلاحهای سبکی بود. درگیری همچنان ادامه داشت. اگر تیربارچی سمج عراقی را میزدیم، کار تمام بود. «سیدعلی دوامی»، از بچههای جویبار گفت: «این سهم من است. من به یک مادر شهید در محلمان قول دادهام که گوش یک بعثی را برایش ببرم.»
در آن وضعیت، شهید دوامی به فکر مادر شهیدی بود که بهش قول داده بود. باید به وعدهاش عمل میکرد. سه، چهار ساعتی گذشت. علمدار در موقعیت خودش موفق شده بود و نیروهایش پدافند کرده بودند. با «سیدمصطفی»، پسرعمویش به کمک ما آمدند. نیم ساعت نگذشته بود که یک تیر از آن تیربارچی سهم پای سیدمجتبی شد.
بالاخره بچهها خیلی زود با توکل بر خدا و با فریاد اللهاکبر بالای قله رسیدند. آنجا که رسیدیم، حسابی بهتزده شدیم. دوامی بالای سر تیربارچی عراقی بود. زدیم زیر خنده. بچهها دور سیدعلی را گرفتند.
پس از پاکسازی، مستقر شدیم. طولی نکشید که عراق پاتک سنگینی کرد. «رمضان دهباشی» و خیلی از بچهها شهید و زخمی شدند. سیدمصطفی علمدار هم زخمی و قطع نخاع شد. سیدمجتبی هم پس از جنگ، همان روحیههای عرفانیاش را حفظ کرد و عاقبت در سالروز ولادتش، به شهادت رسید.
نویسنده: غلامعلی نسائی
منبع : سایت دیار رنج