خاطرات شهدا

آخرین ساعات شهادت سیدحسین مومنی به روایت یک همرزم

آنچه در پی می‌آید خاطراتی است درباره شهید سید حسین مومنی.
سیدحسین مومنی بعد از پیروزی انقلاب سید حسین با خانم و دو فرزندش به دامغان بازگشت و خدمت در شرکت ذغال سنگ البرز شرقی را ادامه داد. ولی شروع جنگ تحمیلی آرامش او را به هم زد و زندگی شیرین بر او تلخ شد. برای همین در جهاد سازندگی برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کرد و عازم شد. وقتی به پادگان حمیدیه رسیدند، فکر می‌کرد با توجه به اینکه گواهینامه‌ پایه‌ یک دارد وسیله‌ نقلیه سنگینی در اختیارش قرار می‌دهند تا خدمت کند. شب را به صبح رساندند. بعد از مراسم صبحگاه رضا علی‌آبادیان برای آن‌ها صحبت کرد و گفت: برادران عزیز به منطقه خوش‌آمدید. اجر شما با خداوند. ما فقط به چند نفر در کارهای جهاد نیاز داریم؛ چون وسیله به اندازه‌ کافی در اختیار ما نیست. از افرادی که توانایی و روحیه‌ کارهای نظامی دارند برای پیوستن و مأمور شدن به برادران سپاه دعوت می‌کنیم.

سید حسین به همراه تعدادی داوطلب خدمت در سپاه شدند. او مأمور به گردان شهید علم‌الهدی شد. در آن‌جا آموزش ضدهوایی چهارلول را دید و پدافند از منطقه‌ای را به او واگذار کردند. دو هفته‌ای از این ماجرا می‌گذشت که رضا کشاورزیان (شهید) به پادگان حمیدیه سوسنگرد آمد. از خوشحالی روی پایش بند نبود. رضا علی‌آبادیان به او گفت: «مگر چی شده؟»، رضا گفت: «نمی‌دانی که سید حسین چه کرد، دیروز چند تا هواپیمای «میگ» آمدن، سید یکی از آن‌ها را انداخت. از خوشحالی تکبیر همه‌جا را پُر کرد.»

پس از چند ماه مأموریت به دامغان برگشت. باز هم محرم هر شب در حسینیه‌ سلطانیه نوحه می‌خواند، مردم روستا به صدای گرم و گیرای او عادت داشتند، برای همین از برگشتن او خوشحال بودند. پس از انجام عملیات موفق طریق‌القدس و آزادسازی منطقه‌ بستان توسط ایران، نیروهای عراقی به جنوب شهر نیسان عقب نشستند. صدام با حضور در منطقه و وارد کردن نیروهای بسیاری قصد داشت که منطقه بستان را پس بگیرد. نیروهای دشمن در تاریخ ۱۳۶۰/۱۱/۱۷هجومی وحشیانه را از تنگه‌ چذابه آغاز کردند. در مدت ۱۰ روز به طور بی‌وقفه خود را به آب و آتش می‌زدند تا رزمندگان را به عقب برانند. نبرد بسیار سنگینی در زیر باران بی‌وقفه، شدید و شبانه‌روزی. گلوله‌های توپخانه و یورش نیروهای پیاده مکانیزه و زرهی عراق آغاز شد و با دلاوری، ایثار، فداکاری، مقاومت و پایمردی نیروهای ایرانی پایان یافت.

در این عملیات پدافندی، جهاد سازندگی دامغان نقش پشتیبانی و تدارکات را داشت که قرارگاه پشتیبانی جهاد بین سوسنگرد و چذابه قرار داشت. سید حسین که از مرخصی برگشته و عازم منطقه بود، برای استراحت وارد قرارگاه شد. هنگام نماز مغرب بود. قبل از وضو جوراب‌هایش را شست و آویزان کرد. همین که نماز مغرب و عشاء را خواند، هنوز شامش را نخورده بود که از خط تنگه‌ چذابه تماس گرفتند و تقاضای آمبولانس کردند. تعداد ۱۰ دستگاه آمبولانس نقل و انتقال مجروحین را انجام می‌دادند؛ به محض این که راننده‌ آمبولانس در حال استراحت خبر را دریافت کرد از ترس شروع به لرزیدن کرد. سید حسین که شاهد صحنه بود به او گفت: «برادر چرا می‌لرزی مگه ما برای شهادت نیامدیم؟» آن فرد در پاسخ گفت: «حالا که برای شهادت آمدی پس تو آمبولانس را تحویل بگیر.» سید در جواب گفت: «من که حرفی ندارم.» نعمت اله عاشوری که تا اینجای کار شاهد صحنه بود گفت: «سید تو باید بری با ضدهوایی کار کنی، حالا…» سید حرف او را نیمه تمام گذاشت و جواب داد: «وقتی تقاضای آمبولانس کردند یعنی به آن نیاز شدید دارن و جان‌هایی در خطره.» سید سوئیچ را گرفت و به طرف آمبولانس با عجله حرکت کرد.

عاشوری به او گفت: «اقلاً جوراب‌هایت را ببر.» سید با سرعت به طرف جوراب‌ها دوید و آن ها را برداشت و به پایش کشید و در یک چشم به هم زدن قرارگاه را ترک کرد. صبح فردای آن روز در حالی آمبولانس سید را به قرارگاه آوردند که با اصابت گلوله خمپاره متلاشی شده بود و روح بی‌قرار سید هم روزی‌خوار خوان نعمت پروردگارش شده بود.»


منبع: ایسنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا