خاطرات شهدا

آخرین شب اسارت

عصر روز چهارشنبه یکم شهریور ماه بود. هیات صلیب سرخ همه را در حیاط اردوگاه جمع کرد و براساس شماره ی اسارت همه را حضور و غیاب کرد. کسانی را که شماره ی سریال آنها پشت سر هم بود در یک گوشه جمع کردند; سپس آنها را به یک آسایشگاه فرستادند. نظم عادی آسایشگاه ها به هم خورده بود. بار دیگر پس از چندین سال کسانی که در یک عملیات به اسارت درآمده بودند در شب آخر اسارت دور هم جمع شدند.

آسایشگاه آن قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. حدود صد و پنجاه نفر در آسایشگاهی جمع شدند که ظرفیت پنجاه نفر را داشت .

همه ی دوستان دور هم خاطرات اوایل اسارت خود را مرور می کردند و به سرنوشت فردا فکر می کردند. این همان شب رویایی بود که همه آرزوی آن را داشتند ! ” در این حال و هوا ناگهان سر و کله ی نگهبان عراقی همراه ارشد اردوگاه پیدا شد که گفت : « گوش کنید! تمام شما همین حالا باید صورتهای خود را با تیغ بزنید. ریش کسی نباید بلند باشد » !

نگهبان عراقی جمله ای گفت که عده ای به هراس افتادند.

او گفت : « اگر کسی با تیغ ریش خود را اصلاح نکند فردا به ایران نخواهد رفت » .

برای جلوگیری از جدل و درگیری بچه ها گفتند : « ما که هشت سال این کار را به اجبار انجام دادیم حال یک شب دیگر چه اشکالی دارد » . آن شب در اشتیاق فردا کسی نخوابید. اگر کسی هم می خواست بخوابد جا نبود.

فردا صبح بعد از نماز گروه گروه براساس ردیف های اسامی بعد از بازرسی بدنی سوار بر اتوبوسها شدیم و به طرف مرز خسروی حرکت کردیم .

اردوگاه عنبر را با تمام خاطراتش پشت سر گذاشتیم و وارد شهر بغداد شدیم و از آنجا به طرف مرز حرکت کردیم . ساعت ۲ بعد از ظهر به مرز خسروی رسیدیم . هنوز باورمان نمی شد. اتوبوسهای خالی در آن طرف مرز منتظر رسیدن ما بودند. عده ای از پاسداران با دسته های گل به استقبال آمده بودند.

از اتوبوس عراقی ها پایین آمدیم و به طرف چادر بزرگی حرکت کردیم . در آنجا عراقی ها یک نسخه قرآن کریم به ما هدیه دادند; سپس با سرعت به سوی اتوبوسهای ایرانی حرکت کردیم .

به محض اینکه پا به خاک ایران گذاشتیم سجده ی شکر به جا آوردیم . چند لحظه بعد در آغوش گرم برادران پاسدار بودیم . دیدن ایرانی در آن لحظه ها برای ما حال و هوای عجیبی داشت .

در اتوبوس ها نشستیم . تازه اخبار ساعت ۲ داشت به پایان می رسید . پس از حدود هشت سال نخستین بار بود که صدای رادیو جمهوری اسلامی ایران در گوش ما طنین انداز شد. به سوی جایگاهی که برای استقبال از ما ساخته بودند حرکت کردیم . در آنجا با استقبال مسوولان و پذیرایی و قرائت شعر و سرود مواجهه شدیم . از آنجا به طرف کرمانشاه رهسپار شدیم .

در میان راه استقبال مردم غیرقابل وصف بود. عده ای عکس فرزندانشان را در دست داشتند و با سوالاتشان از ما به دنبال گمشده شان بودند. بعضی خوشحال و بعضی ساکت و آرام اشک می ریختند.

یکی از بچه ها برادر خودش را در میان استقبال کنندگان دید. از پنجره ی جلوی اتوبوس خود را به داخل افکند. هر دو همدیگر را غرق بوسه کردند. صحنه ای غیرقابل توصیف بود. آن برادر چند لحظه بعد پیاده شد و با سرعت به سوی خانه شان دوید تا خبر آمدن برادرش را بشارت دهد.

در میان جمعیت استقبال کنندگان وارد شهر کرمانشاه شدیم . شب بود. آن شب برای اولین بار شام مفصلی خوردیم ; سپس برنامه هایی را برای ما اجرا کردند.

فردا صبح عازم فرودگاه شدیم تا با یک فروند هواپیمای C . 031 ایران به اصفهان برویم . در فرودگاه برای نخستین بار تصاویری از تلویزیون را دیدیم . یکی از کانالها مشغول پخش فیلم سینمایی خارجی بود. و در یک صحنه زنی بی حجاب را نشان می داد. ما مدتی از جامعه ی ایران دور بودیم و باور نمی کردیم پخش چنین صحنه هایی در سیما مجاز باشد. عده ای از بچه ها بی اختیار سرشان را برگرداندند.

از آنجا به سوی فرودگاه اصفهان پرواز کردیم . آنجا بعد از مراسم استقبال ما را به مدت سه روز در قرنطینه نگه داشتند. موارد پزشکی کسب اطلاعات از اسارت و ارائه ی اطلاعات از جامعه ی ایران و خیلی از موارد در قرنطینه مطرح شد.

در آن سه روز هیچ تماسی با بیرون نداشتیم به طوری که برای عده ای آن سه روز بسیار سخت و طولانی گذشت . آنها فشار زیادی بر مسوولان وارد کردند. پس از قرنطینه به سوی فرودگاه اهواز پرواز کردیم . آنجا هم در مراسم استقبال باشکوهی وارد شهر اهواز شدیم . شب در مقر سپاه خوابیدیم و فردا صبح اسرا هر کدام به شهرهای خودشان رفتند.

روز هفتم شهریور من همراه یکی دیگر از اسرا به شهر رامشیر وارد شدیم . دیدن آن جمعیت و استقبال مردم ما را متحول کرده بود. تماشای شهر و تغییراتی که در آن به وجود آمده بود و سرور و خوشحالی مردم غیرقابل توصیف است . لحظاتی که هرگز در زندگی فراموش ناشدنی است .

از دیدگان همه اشک شوق جاری بود. خیلی ها را نمی شناختم . حتی نزدیک ترین افراد را. تا چندین روز حتی خواهران و برادران خود را نمی شناختم . زمانی که ما به دام اسارت افتادیم سن جوانانی که روز آزادی آنها را می دیدم حدود شش هفت سال بیشتر نبود و حال بزرگ شده بودند. بزرگسالان بهتر قابل شناخت بودند … و کم کم جریان زندگی عادی از سر گرفته شد….
تهیه و تنظیم : موسسه فرهنگی پیام آزادگان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا