خاطرات شهدا

آن دو چشم نورانی

متوجه شدیم که در بیست ـ بیست و پنج متری سنگر دشمن ایستاده ایم، پتوی درسنگر کنار رفت، نور زیادی از سنگر به بیرون تابید ویک عراقی بیرون آمد. حدس زدم که ما را خواهد دید. بااین وجود تکان نخوردم ، نفسم درسینه حبس شد.

نم نم پیش رفتم صدا دوباره در چهارـ پنج متری من شنیده شد، جدی بود و واقعی، طرف نفس نفس می زد، نارنجکم را آماده پرتاب کردم.

صحبت های ناصر در روشن شدن ذهن ما نسبت به خط پدافند دشمن مؤثر افتاد. بعد از اولین شناسایی ، کار را جدی تر ادامه دادیم. بچه ها در طول روز از تپه های مجاور روی آق داغ دوربین می کشیدند و گرای سنگرها و موانع طبیعی ومصنوعی دشمن را پیدا و روی تک تک آنها مطالعه می کردند. شبها هم به عمق مواضع دشمن نفوذ می کردیم ومنطقه عملیاتی را از نزدیک می دیدیم. پس از چند شبانه روز ، اطلاعاتی به دست آوردیم. بد نبود، اما راضی کننده هم نبود. تراکم سنگرها و نفرات عراقی درقسمت هایی از آق داغ بود. چند راهکار عملیاتی کشف کردیم. یکی از آنهابهترین بود. از آق داغ، سه یال بزرگ به طرف جبهه ما کشیده می شد. این یالها مقابل خط ما قرار داشتند واز بقیه شاخص تر بودند. عراقی ها دربالای یال سمت راست (شمال ) آق داغ، چندین سنگر محکم داشتند و جاده ها و رفت وآمدهای ما را زیر نظر می گرفتند. درجنوب آق داغ یعنی سینه کش جنوبی یال هم چند سنگر کمین داشتند . بهترین ومناسب ترین راهکار، از یال وسطی می گذشت، چون دشمن نمی توانست از سنگرهای یال بالا ما را ببیند. از یال پایین هم درمعرض خط نبودیم ، عراقی ها دریال وسطی هم بودند ، ولی کمتر. یال وسطی ، شکل خاصی داشت.

درنقطه ای که یال از قله روبرو پایین کشیده می شد، دوتپه بزرگ وکوچک وجود داشت. ما وقتی دوربین می کشیدیم، تپه بزرگ را می دیدیم، چون تپه کوچک پشت سرآن قرار داشت. بین دوتپه، بطور طبیعی ، به شکل زین اسب درآمده بود. دشمن چند سنگر روی زین اسب تعبیه کرده بود . ما آنها را نمی دیدیم. بچه ها درطول روز دوربین می کشیدند ، از جهات مختلف هم کشیدند، اما نتیجه همان بود . فقط در شبی از دور دیده بودند که نوری از سنگرهای روی زین بیرون زده است . این یعنی وجود سنگر کمین، لازم شد خودم وارد عمل شوم. بالای یال وسطی ، میدان مین وجود داشت، حدود آن مشخص بود ، شبی را انتخاب کردم که مهتابی نباشد . راه افتادیم ، چشم ، چشم را نمی دید. بااینکه بارها فاصله بین خط خودی و دشمن را طی کرده بودم، ولی باز احتیاط لازم را به عمل آوردم. خیلی آهسته ازاین قسمت گذشتیم. ساعت از ۱۱شب گذشته بود که به یال وسطی آق داغ رسیدیم. یکی از بچه ها را برای تأمین شناسایی گذاشتم ، قرار شد او از جایش تکان نخورد و اگر کسی را دید، درگیر نشود، فقط جایش را کمی عوض کند تا ما برگردیم. او مأمور بودتا دهانه شیار بسته نشود. اگر ما کسی را هنگام بازگشت می دیدیم، می توانستیم برگردیم، قرار بود حدود سحر برگردیم ، حرکت کردن روی یال، یعنی درمعرض دیددشمن قرارگرفتن ، این خطر وجود داشت ، با این همه می بایست می رفتیم، از نور مهتاب خلاص بودیم ، اما منورهای دشمن گاه و بی گاه دور و نزدیک ما را روشن می کرد. این نور ملایم آن قدر بود که ما رانشان بدهد. ما روی یال پیش می رفتیم ، دوپهلوی ما خالی بود.

بنابراین ، دشمن از دوردست هم می توانست سایه های ما را ببیندوتعقیب کند. می بایست هرچه سریعتر از یال می گذشتیم وبه خط الرأس نظامی می رسیدیم. دراین صورت در امان بودیم، سرانجام به خط الرأس رسیدیم. پانصدمتری هم پیش رفتیم، ناگهان منوری بالای سرمان روشن شد، انگار آن را برای ما زده باشند، تنها کاری که از ما برآمد، بی حرکت ماندن بود. کوچکترین حرکت ما، دشمن را حساس می کرد. متوجه شدیم که در بیست ـ بیست و پنج متری سنگر دشمن ایستاده ایم، پتوی درسنگر کنار رفت، نور زیادی از سنگر به بیرون تابید ویک عراقی بیرون آمد. حدس زدم که ما را خواهد دید. بااین وجود تکان نخوردم ، نفسم درسینه حبس شد. حرکات او را زیرنظر گرفتم ، به اطراف خود توجه نمی کرد و درحال وهوای خودش بود. رفت طرف سنگری که بالاتر دیده می شد. منور خاموش شده بود. خواستیم حرکت کنیم که منور دیگری روشن شد. عراقی ها با یکدیگر حرف می زدند وما بی حرکت ایستاده بودیم . این منور هم خاموش شد. اشاره کردم که حرکت کنیم به سمت شیار ، دلم به هزار راه رفت . خیال می کردم عراقی ها ما رادیده و وانمود می کردند که ندیده اند و رفته اند اسلحه بردارند وبیایند سراغ ما، به کف شیار رسیدیم، بوته زار بود، نشستیم ، همچنان نگران بودم، یکی از بچه ها گفت: «برگردیم ، حتماً ما را دیده اند ومی خواهند دهانه شیار را ببندند». بچه ها را آرام کردم ، یکی از دونفر نگران تر بود ، قرار شد کمی صبر کنیم وحرکات آنها را زیر نظر بگیریم ، هرلحظه ای که می گذشت ، برابر بود با یک ساعت ، عراقی ها صحبت شان را کردند و باز خبری نشد.

نیم ساعت کف شیار ماندیم ، سنگین ترین لحظات را گذراندیم ، ترسیدن از این اوضاع به عقل و تدبیر برمی گشت، نه به احساس، حرکتی غیرعادی از آنها سرنزد و ما هم راه افتادیم ، به کمین مستقر در زین اسب رسیدیم ، قشنگ منطقه را دیدیم و نقشه و کروکی لازم را برداشتیم ، بعد خواستم از آنجا تا میدان مین را شناسایی کنم ، حدود دویست متری می شد، به قدم شمار گفتم: «وقتی ۲۵۰قدم از اینجا دور شدیم ، خبرم کن». قرارمان این شد که از ۲۵۰قدم یا ۲۰۰متر جلوتر نرویم، علفهای کف شیار خشک بود و با هرقدم ما صدا می کرد ، گاهی براثر بی احتیاطی بچه ها سروصدا به اوج می رسید، گفتم:«سروصدا نکنید، عراقی ها کنار ما هستند». با احتیاط بیشتری پیش رفتیم ، هرقدم ده ثانیه طول می کشید، با زحمت فراوان وعرق ریزان ، دویست متر مذکور را گذراندیم. با دوربین دید در شب، همه جا ر ا نگاه کردم. ولی از میدان مین خبری نبود، بچه ها گفتند: «برگردیم»، مخالفت کردم ، گفتم: «باید میدان مین را پیدا کنیم و کروکی منطقه را بکشیم»، دوباره راه افتادیم ، صدقدم که پیش رفتیم به سنگرهای عراقی نزدیک شدیم. با احتیاط گذشتیم وباز بالا رفتیم ، سرانجام چشممان به جمال مین ها روشن شد. وقت بسیار تنگ بود. سریع کروکی میدان را کشیدیم و سریع تر برگشتیم.موقع بازگشت دیدیم یک عراقی جلو درسنگرش نشسته و یک نفر هم درسنگر بالادستش ایستاده. حدود سی متر با آنها فاصله داشتیم ، آنها را به وضوح می دیدیم ، دلیلی نداشت که آنها ما را نبینند، کافی بود حرکتی اضافه بکنیم تا همه چیز خراب شود، نشستیم به انتظار، اگر کبک عراقی خروس می خواند و ساعتها دم درلنگر می انداخت، ناچار می شدیم همپای او بنشینیم، نمی توانستیم مسیر دیگری را تجربه کنیم، احتمال داشت گم شویم، مدتی بعد طرف بلند شد و رفت داخل سنگرش ، ماند نفر دوم، به فاصله بین خودمان و او دل بستیم وقدم به قدم صلوات فرستادیم واز جلوچشم او گذشتیم ، پرده ضخیمی پیش چشمش افتاده بود که ما را نمی دید، وگرنه می بایست قبول می کردیم که ایستاده خوابش برده است. یک ربع و شاید بیشتر طول کشید تا از سنگرها دورشدیم من جلوی ستون سه نفره پیش می رفتم ، بین راه ، صدایی شنیدیم، ایستادیم ، صدای نفس نفس زدن کسی را شنیده بودیم که دفعتاً ایستاده و صدا هم قطع شده بود. لابد طرف ما را دیده بود و نفس را در سینه اش حبس کرده بود، آهسته به بچه ها گفتم: «مراقب اطراف باشیدتا من جلو را ببینم». آنها از هم فاصله گرفتند، این بهترین دفاع در برابر دشمنی بود که می توانست با رگبار گلوله هرسه ما را سوراخ سوراخ کند. نم نم پیش رفتم، صدا دوباره در چهارـ پنج متری من شنیده شد، جدی بود و واقعی، طرف نفس نفس می زد، نارنجکم را آماده پرتاب کردم.. قرار نبود درگیر شویم، ولی این عکس العمل ، ناشی از حرکات ناخودآگاه من بود ، قدم دیگری برداشتم، صدا را واضح تر شنیدم، چشمانم را گشاد کردم تا شاید صاحب صدا را ببینم ، احساس می کردم او درکنار من ایستاده است، بازجلوتر رفتم، ترسیده بودم، درآن ظلمات، هیچ چیز قابل تشخیص نبود، قلبم داشت می ایستاد که چیزی درنیم متری من بالا آمد، ا نگار درختی رویید و بلافاصله رشد کرد، درست مقابل من بود، قدش به آرنج من می رسید، دونقطه نورانی به چشمهایم خیره شد، این اوج وحشت من بود، فریاد زدم : مار… و بلافاصله عقب رفتم، اگر به خودم مسلط نمی ماندم، نارنجک را پرت کرده بودم ، چون حتی ضامن آن را کشیده بودم و فقط مانده بود رهاکردن دسته ، پنجه دستم رامحکم فشردم و نارنجک را حفظ کردم. کمی آن طرفتر، سنگی برداشتم وبه طرفش پرت کردم، بچه ها نزدیک شدند. راه افتادیم ، هنوز وجودم می لرزید، آن دو چشم نورانی ، مو بر تنم سیخ کرده بود، مطمئن بودم که از موجود دوپا اینقدر نترسیده بودم ونخواهم ترسید.

احمد استاد باقر

نگارش وتدوین: اصغر کاظمی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا