اروند وحشی
این شهید قرارش را دشت کربلا گذاشت (قسمت اول)
شب عملیات «والفجر هشت» ، سوار قایق شدیم و به سوی دشمن حرکت کردیم. از نهر خجسته که گذشتیم، قایقها خاموش شدند تا دشمن متوجه حضور نیروها در اروند نشود، خیلی آرام و پارو زنان، پشت سر هم، رفتیم تا به نقطه تلاقی رسیدیم.
قایقها به صورت دایرهوار حلقه زدند، بچهها زمزمه کنان شروع کردند به خواندن زیارت عاشورا، بعد منتظر غواصها شدیم.
خیلی طول نکشید که چراغها علامت دادند که عملیات آغاز شد. همان لحظات اولیه ناگهان آب اروند وحشی شد، مه غلیظی سطح آب را پوشاند، به طوری که دشمن در شروع عملیات دچار سردرگمی شد، بچهها مانند رعد برق دشمن را غافلگیر کردند.
در کنار ما بچههای بسیجی یاسوج، هلهله کنان به سمت دشمن هجوم بردند، صدای شلیک گلوله، انفجار نارنجکهای زیر آب، صدای تیربارها و هلهله بلند یاسوجیها، رعب عجیبی در دل دشمن ایجاد کرد.
بیشتر بچهها بین ۱۵ تا ۲۵ سال سن داشتند ما که اصلاً نمیدانستیم اروند چیست؟ دریا را میشناختیم، شمالی بودیم و با دریا و برکه و شالیزار بزرگ شده بودیم.
این آب وحشی اروند با دریایی که ما دیده بودیم و در کنارش بزرگ شدیم، زمین تا آسمان متفاوت بود.
دریا بسیار آرام و دلنشین، اروند متلاطم و خروشان، هوا سرد و سوزناک، آب به درجه انجماد رسیده است، قبلاً دریا میرفتیم از دور دست که دریا موج میزد فرار میکردیم، حالا آمده اییم وسط خروشانترین آب وحشی دنیا، با تجهیزات جنگی، عملیاتی سنگین و سن کم، گردان مسلم ابن عقیل (ع) به فرماندهی علی اکبر نژاد و جانشین گردان شهید یوسفی، هر قایق بین ۱۰ تا ۱۲ نفر نیرو به سمت خط دشمن میرویم. در قایق ما «۱- من بودم ۲- اصغر مسلمی پور ۳- سعید کاکویی ۴- سعید بخشی ۵- محمد علی بافندگان ۶- علی قاسمی ۷- حسن سعد ۸ – عباس شیروژن ۹- رمضان فیروزجایی ۱۰ – حجت الله محسن پور ».
در حال حرکت به سمت دشمن هستیم که ناگهان تیر خورد به حجت الله محسن پور، حجت افتاد کف قایق، یک تیر هم خورد به خود قایق، قایق خراب شد و از کار افتاد. حجت گفت: من تیر خوردم.
نشستم کنارش، در همین بین صدای علی محسن پور برادر حجت را شنیدم که با قایق آمده نزدیک ما، به بچهها گفتم: به علی محسن پور بگویید که حجت تیر خورده، یکی از بچهها به زبان محلی گفت: «علی آقا علی آقا ما یه تا مجروح تو قایق داریم، تیر خورده افتاده کف قایق، قایق ما هم خراب شده، داره غرق می شه، قایق شما سالمه، این یه تا مجروح را ببرید.» اما او به علی آقا نگفت که این مجروع، حجت برادرخودت است!
علی آقا محسن پور با عصبانیت گفت: «مجروح دارنی که دارنی، بِزا بَه میره!» «بزار بمیره» دو بار هم حرفش را تکرار کرد، یعنی الان مهمترین وظیفه رسیدن به خط دشمن است، شاید هم فکر کرد مجروع خیلی سطحی است.
حجت حرفهای علی را خیلی واضح شنید، همین طور که به پهلو کف قایق افتاده بود، گلوله خورده، مظلوم و غمیگن، خیلی آروم با بغض گفت: «من که حرفی ندارمه! بزا بَمیرم.»
دستی به سر حجت کشیدم، بوسیدم و گفتم:« حجت جان، فدات بشم، علی آقا اصلا متوجه نشده تَه هَستیکَه، گمان که یه مجروع سطحی هستی تهَ، نخواسته عملیاته به خطر بیفته» حجت سری تکان داد و سرش را گذاشت کف قایق و بی رمق گفت: «بی خیال من اصلا به دل نگرفتم.»
درگیری شدید شده بود و قایقهای سرگردان دشمن هر قایقی را که میدیدند به رگبار میبستند، عراقیها آشفته و بهت زده شده بودند.
کوله پشتی حجت را باز کردم، جلیقه نجات روی کوله بسته شده بود، هر چه توی کوله بود، خشاب و قمقمه، هر چه که داشت ریختم کف قایق، حجت رها و سبک شده بود، جلیقه نجاتش را بستم، در همین لحظه دشمن قایق را زد، از قبل هم قایق صدمه دیده بود، کمی بنزین کف قایق پخش شده بود قایق ناگهان آتش گرفت و شعله ور شد، به سرعت حجت را بلند کردم، هل دادم داخل آب، بعد خودم پریدم، دست حجت را گرفتم که زخمی رها نشود. بچهها همه پریدند داخل آب، قایق مثل خانه ایی از نی داخل آب وحشی اروند آتش گرفت و شعله ور شد.
آب صورت جزر به خودش گرفته بود و به سرعت ۸۰ کیلومتر میرفت به سوی نامعلومی، و ما جهتها را گم کرده بودیم و نمیدانستیم به کدام جهت سوق داده میشویم.
ادامه دارد…
منبع: سایت نویدشاهد