خاطرات شهدا

به هر قیمتی شده ازت محافظت می کنم

من در مشهد بودم که از طریق رادیو‌های بیگانه شنیدم که خرمشهر را عراقی‌ها گرفته‌اند یا دقیق‌تر بگویم به آن حمله کرده‌اند. از مشهد حرکت کردم. در قم بودم که شنیدم دانش‌آموزان و نوجوانان و جوانان خرمشهر، که تا به حال حتی تفنگی بر دوش نگرفتند و به میدان جنگ نرفته بودند، به دفاع از شهر و دیار خود برخاسته و با ککتل مولوتوف به تانک‌های متجاوز دشمن حمله کرده‌اند. همچنین شنیدم که عده‌ای از آنان به اسارت دشمن درآمده‌اند. با شنیدن این خبر دیگر نتوانستم تحمل کنم. فوراً از دوستان قمی خداحافظی کردم و بلافاصله سوار قطار شدم و به هر ترتیبی بود به طرف خرمشهر حرکت کردم. در قطار هم چند جوان خرمشهری را دیدم که برای دفاع از شهرشان به آنجا برمی‌گشتند. به خرمشهر که رسیدم صحنه‌هایی را دیدم که بسیار دردناک و وحشتناک بود. هرج و مرج عجیبی حاکم بود. یک افسر ارتش که اسمش را نمی‌دانم هرچه داد زد که:

– یه‌ چیزی بیاورید من این لوله تیربار را عوض کنم.

کسی محلش نگذاشت. حتی به حرفش گوش نمی‌‌دادند. ناچار شد خودش با دستش لوله داغ تیربار را باز کند. وقتی لوله داغ تیربار را گرفت و باز کرد، گوشت کف‌دستش کاملاً جمع شد. به دادش رسیدم و آبی برایش آوردم. کف دستش به کل، پوست کنده شده بود.

آمده بودم جنگ اما نه لباس نظامی تنم بود و نه حتی کفش نظامی پوشیده بودم. با همان لباس و کفش خودم در جبهه حاضر شدم. آن هم بدون اسلحه! یک زیر شلواری و یک زیر پیراهن، کل لباس‌ نظامی‌ام بود، یک ماه و پنج روز این لباسم بود.

پس از مدتی یک روز یکی از دوستان یک آرپی‌جی ۷ را که اضافی داشت به من داد. اکنون آرپی‌‌جی داشتم و می‌توانستم به دشمن ضربه بزنم.

راوی شهید بهروز مرادی

کتاب: خرمشهر پایتخت جنگ

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا