خاطرات شهدا

تا آن موقع اسم کاتیوشا را نشنیده بودم

خیلی خسته بودم. به حدی که در همان حیاط سپاه، جایی را پیدا کردم و خوابیدم. چند ساعت بعد، با روحیه ای بهتر به شرکت پیش ساخته برگشتیم. جایی که به اصطلاح مقر فرماندهی بود، اما هیچ نداشت! باید باز هم به تنهایی نگهبانی می دادیم و از کمبود نیرو و شهادت مظلومانه بچه ها خون دل می خوردیم.

از این که امکاناتی نداشتیم و دست مان خالی بود زجر می کشیدیم. در چنین شرایطی، کسانی بودند که ما را مسخره می کردند و سرکوفت مان می زدند:

– می خواهید با ژ۳ جلوی تانک عراقی ها رو بگیرید؟ شما دیوانه اید!

با ناراحتی و بغض به دشت خیره شده بودم. تا آن جا که چشم کار می کرد تانک و نفربر عراقی ها دیده می شد. نیروهای زرهی دشمن از سمت چپ جاده اهواز به طرف «کارون» می رفتند و همه جا را – از پلیس راه و پادگان دژ گرفته تا نقاط مختلف شهر – زیر آتش سنگین قرار می دادند. هیچ کس یارای ایستادن نداشت. بسیاری از مردم عادی – بنا، آهنگر، …- که با سلاح های کهنه و فرسوده به جبهه آمده بودند، با دیدن سیل تانک ها و نفربرهای دشمن روحیه شان ضعیف شد و رفتند. با نزدیک تر شدن تانک ها، اضطراب و اندوه. هم هر لحظه بیشتر می شد… خدایا، یعنی به همین سادگی بیان توی شهر؟ به همین سادگی خرمشهر سقوط کنه؟

تنها و بدون سلاح ایستاده بودم و به هجوم تانک ها نگاه می کردم. فقط یک بی سیم «پی آرسی ۷۷» داشتم که آن را روی دوشم بسته بودم. بچه ها از فاصله دور فریاد می زدند:

– بیا سنگر بگیر!

اما دلم نمی آمد که حتی یک قدم به عقب بردارم. گویی در انتظار کمکی از غیب بودم. در همان حین، دو نفر از مسؤولین تکاورهای نیروی دریایی با یک وانت رسیدند. یکی از آن ها که لباس شخصی به تن داشت با لهجه ترکی پرسید:

– چی شده؟!

– هیچی . نگاه کن ببین چه خبره!

او نگاهی به دشت انداخت و سری تکان داد:

– آه! فلان فلان شده ها چقدر زیادن. این ها دیگه کی ین؟!…

بعد روبه رفیقش کرد و پرسید:

– چکار کنیم؟

اما منتظر جواب نماند و در حالی که به تانک ها خیره شده بود ادامه داد:

– باید با «کاتیوشا» تماس بگیریم! بیسیم داری؟

– پی آرسی ۷۷ دارم.

– بیا روی ساختمون.

– کجا؟!

– روی این ساختمون…

تا به خود بجنبم او بیسیم را از دوشم در آورد و مثل گربه روی ساختمان پرید ، دوستش هم به دنبالش. من هم با گرفتن دستگیره ای خود را بالا کشاندم. او بلافاصله نقشه ای را باز کرد و با دو قبضه کاتیوشا در آبادان تماس گرفت.

– از پلنگ به …

و بعد از دادن «گرا» با عصبانیت گفت:

– شما چکار می کنید؟ چرا خوابیده اید ؟ خرمشهر داره سقوط می کنه . آتش کن. هر چه داری بزن شهر داره سقوط می کنه!

ناگهان آتش و دود غلیظی، دقیقاً از روی اولین تانکی که پیش می آمد بلند شد.

– خیلی خوب… بزن. همون نقطه رو بزن!

باورم نمی شد. اولین بار بود که اسم «کاتیوشا» را می شنیدم. چیزی نگذشت که دوباره همان نقطه را کوبیدند. تانک های عراقی از پیشروی خودداری کرده و ایستاده بودند. در همان حین، دو فروند هواپیمای خودی برای بمباران دشمن از راه رسیدند. در چند لحظه ورق برگشت و تانک ها به سرعت مشغول عقب نشینی شده و فرار کردند. این اتفاقات آن چنان برایم عجیب و غیر منتظره بود که اصلاً نفهمیدم چطور خود را به وسط جاده رساندم. با هیجانی غیر قابل وصف فریاد می زدم:

– الله اکبر، الله اکبر، فرار کردن. عراقی ها فرار کردن…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا