خاطرات شهدا

جوانمردان در بهشت

خاطراتی از نوجوانان و جوانان غیور و جوانمرد، رزمندگان و شهدایی که فقط یاد و نام و عظمت دلیرمردیشان باقی مانده است


جوانمردان در بهشت

یا بخور یا گریه کن

می گفت مراسم دعای کمیل بود. صفدر میرزایی با کماشبندی بالای تپه نگهبان بودند، دعا از بلندگو پخش می شد و در گوشه و کنار هر کس برای خودش خلوت و حالی داشت.کماشبندی می گفت: «آن شب، میرزایی حدود دوکیلو انار با خودش آورده بود روی تپه سر پُست، تا آخر دعا می خورد و گریه می کرد.» پرسیدم: «مگر می شود هم خورد و هم گریه کرد؟» گفت: «وقتی عبارت خوانی می کردند آنها را می فشرد و بعد از ذکر مصیبت و گریه یکی یکی همان طور که سرش پایین بود می مکید. کاری که گمان نمی کنم کسی تا به حال کرده باشد!» به او می گفتم: «بابا یا بخور یا گریه کن، هر دو که با هم نمی شود.»

وقتی شهید خرازی را به مقر راه ندادند

همواره رعایت سلسله مراتب نظامی به ویژه در برگزاری جلسات عملیاتی بسیار با اهمیت است و باید با تدابیر ویژه از ورود نیروهای غیر مسئول به جلسات جلوگیری کرد تا اسرار نظامی حفظ شود.

جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می شد. دستور رسید. هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچه‌هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم.

کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند.

نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت.

جلو رفتم و گفتم: “لطفا کارت شناسایی.”

گفت: “ندارم.”

گفتم:”ندارید؟”

گفت:” نه ندارم.”

گفتم:” پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!”

دستش را روی شانه راننده زد و گفت: “حرکت کن:

جلویش ایستادم و گفتم:” کجا؟”

گفت:”تو محوطه”

گفتم: “نمی شه”

گفت: “بهت میگم بروکنار.”

گفتم:”نه آقا نمیشه.”

گفت:”چی چی رو نمیشه، دیرم شد.”

محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم:

“آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن.”

دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت: “رضایی بزنم یا می زنی؟ رضایی بزنم یا می زنی؟”

وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: “حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!”

دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: “بفرمایید این هم کارت شناسایی!”

مشخصات کارت را با دقت خواندم:

نوشته بود:

“حاج حسین خرازی.

گفتم:”ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم.”

حاجی خندید وگفت :” آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس”

بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: “رضایی بزنم یا می زنی؟”

راوی:بهرام رضایی

نوجوانی شهید رضا عامری

به سال اول دبیرستان که رسید مادرم یک کلید از روی کلید خونه ساخت و داد دستش که وقتی از مدرسه برگشت و یه وقت خونه نبودیم، پشت رد نمونه. کلید می انداخت به در ، باز می کرد و بعدش هم زنگ می زد و بلند می گفت: یا الله ، یا الله؛ بعدش می اومد توی حیاط. اگر ما توی حیاط نبودیم یا چیزی نمی گفتیم ، دم درِ ساختمان که می رسید ، با کلید می زد توی شیشه و دوباره میگفت : یا الله . بعد وارد می شد. می گفت : می خوام خیالم راحت بشه نامحرم خونه نیست.

(سفر بیست و پنجم ، ص۲۴)

 

هم قد گلوله توپ بود

هم قد گلوله توپ بود. گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟  گفت: با التماس! گفتم: چه جوری گلوله رو بلند می‌کنی میاری؟  گفت : با التماس!  به شوخی گفتم، می‌دونی آدم چه جوری شهید میشه؟  لبخندی زد و گفت: با التماس!  تکه های بدنش رو که جمع می‌کردم فهمیدم چقدر التماس کرده!

 

ناراحت انگشتم نیستم

توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟

پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»

وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛

تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.

بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛

بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!

گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛

از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»

 

کارت دعوت ارباب

نزدیک عملیات رمضان بود.

همه آماده می شدند برا عملیات و معمولا کسی مرخصی نمی گرفت تا بعد از عملیات.

ولی یه جوون اومد و گفت اگه امکانش هست اجازه بده من برم شهرمون؟!

گفتم برا چی؟

گفت آخه عروسیمه و کارت هم پخش کردیم و خانواده مدام زنگ می زنن و می گن چرا نمیایی؟!

بهش اجازه دادم برگرده.

گفت:

ازم راضی هستی؟

گفتم :

آره. برو ولی مراسمت تموم شد یک هفته ای برگرد چون نیرو نیاز داریم.

خداحافظی کرد و راه افتاد.

عصر همون روز که بچه ها داشتن برا عملیات تجهیزات می گرفتن یکی رو دیدم کنار تانکر آب، داره وضو می گیره.

خیلی شبیه اون جوون بود.

رفتم جلوتر دیدم همونه.

تعجب کردم و پرسیدم مگه نرفتی برا عروسیت؟

گفت:

چرا؛ حتی تا نزدیک پلیس راه اهواز هم رسیدم ولی یه دفعه یادم اومد که برا مجلس عروسی ام کارت دعوتی هم به اباعبدالله(ع(دادم و ایشون رو هم دعوت کردم دیشب هم خواب دیدم مراسم عروسیم تو گودال قتلگاه برپاست

و امام حسین(ع و حضرت زهرا(س) هم اومدن.

تا یاد این خواب افتادم دیگه نتونستم برم و برگشتم.

حالا هم اگه سالم برگشتم از عملیات، میرم برا عروسیم و گرنه که دعوت شده ام.

همون شب گردانمون وارد عمل شد و به خط زد.

صبحی که داشتم بین مجروحها و شهدامون می گشتم چشمم به همون جوون خورد.

خوابـــش تعبیــر شده بود و اربابــش حسیـــــن(ع) دعوتـــش کـرده بـود…

فرآوری: عاطفه مژده


منبع:  جام جم آنلاین، فارس،‌ پلاک۳۱۳،‌ کتاب نوجوان / مجموعه آسمان مال آن هاست، سفر بیست و پنجم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا