حورالعین
همه گردانهااین رسم را داشتند. فقط ما نبودیم. اصلاً در کل جبههها، لشکرهاو یگانها این رسم بود که شبها قبل از خواب، سوره واقعه را دست جمعیمیخواندند. صفایی هم داشت. همه دور تا دور چادر مینشستیم و با همشروع میکردیم به خواندن:
«أعوذُ ابالله من الشیطان الرجیم… بسم الله الرحمن الرحیم… اذا وقعتالواقعه… لیس لوقعتها کاذبه…» میاندار چادر ما «ابوالفضل نقاد» بود. سوره رامیخواندیم، تا میرسیدیم به:
«وحورالعین… کامثال اللولؤ المکنون…»
ابوالفضل شیطنت میکرد و حورالعین را چند دقیقهای کش میداد و مدامبا زبان دور لبانش را خیس میکرد و «بَه بَه» میگفت. همان شد که تصمیمگرفتیم کاری کنیم تا این عادت از سرش بپرد. علت فقط این نبود. بعضی وقتهابحثهای کشدار و طولانی ایدئولوژیک او، سر همه را درد میآورد و تانیمههای شب مزاحم خواب دیگران میشد.
تصمیم گرفتیم تا دهان ابوالفضل به صحبت باز میشود، همه با همصلوات بفرستیم و این کار را کردیم. ابوالفضل سلام میکرد، صلواتمیفرستادیم. خداحافظی میکرد، صلوات میفرستادیم. خلاصه تا لبانشمیجنبید کل جمع صلوات میفرستادند. یک هفتهای این وضع ادامه داشتتا اینکه نقاد تسلیم شد و گفت:
ـ باشه… باشه… دیگه حورالعین رو کش نمیدم… چَشم… فهمیدم… دیگهبحثهای طولانی راه نمیاندازم… باشد دیگه از ساعت ۹ شب خاموشی بزنیدمنم ساکت میشم… قبول؟
ابوالفضل یک سال بعد در ماووت عراق جاودانه شد و روحش بهآسمانها شتافت. راستی ابوالفضل نگفتی از حورالعین چه خبر؟ چیزی گیرتاومد؟