خاطرات شهدا

خاطره‌ای در طلوع خورشید

شلمچه خرداد ماه ۱۳۶۱

پس از آزادی خرمشهر در سوم خرداد ۱۳۶۱و بیرون راندن دشمن بعثی از خاک مقدس کشورمان، ارتش شکست خورده صدام با بی‌ رحمی شهرهای دزفول، آبادان، اهواز و خرمشهر را از زمین و هوا مورد هجوم ناجوانمردانه قرار داد، بمباران هوایی، موشک باران، توپخانه‌های دوربرد مردم بی‌دفاع را به خاک و خون کشیدند، ارتش تار و مار بعث که توان و قدرت رو در رویی با رزمندگان با ایمان ارتش اسلام را نداشتند به این جنایات وحشیانه دست می‌زدند. در این میان عملیات رمضان توانست تا حدودی از ارتش دشمن کم کند که در این عملیات تعدادی از رزمندگان غیرتمند ارتش، سپاه و بسیج زخمی و به شهادت رسیدند، ولی توانستند ضربات سنگینی به استحکامات و نیروهای رزهی دشمن وارد کنند.

پس از چند روزی که حجم آتش آنها کاهش پیدا کرد نیروهای تازه نفس از تهران، مشهد و اصفهان به منطقه آمدند، برادارنی که در تک تک چهره‌هایشان عشق و صمیمیت و ایثار موج می‌زد. آن روز را خوب به خاطر دارم که چند تن از برادران مشهدی برای رفتن به خطوط مقدم جبهه بی‌قراری می‌کردند و سر از پا نمی‌شناختند من هر چه به آنها حرف می‌زدم که برای رفتن به خط وقت بسیار داریم زیر بار نمی‌رفتند. ساعت از ۳بعد از ظهر گذشته بود که مشغول خوردن ناهار شدیم، پس از صرف ناهار یکی از این برادران به طرف من آمد و با صدای بلند گفت باباجان ما این همه راه نیامدیم که پشت جبهه‌ اتراق کنیم آمدیم با این بی‌پدر و مادرها بجنگیم اون بچه‌ها توی خط دیگه رمق ندارند تو را به اسم آقا تا شب نشده بذار بریم که اون زبون بسته‌ها برگردند عقب و نفسی تازه کنند شنیدم سه شنبه که نخوابیدند، دیگه جای بحث و گفت و گو نبود و به اتفاق رفتیم در منطقه شلمچه مستقر شدیم تا برادران اسدی و مقیمی از قرارگاه بیایند و آنها را تقسیم کنند. آن روز تقسیم بچه‌ها انجام شد و ما نیز فردای آن روز به اتفاق جناب سروان رزاقی از نیروهای ویژه ۲۳نوهد دسته‌ای تشکیل دادیم تا یک منطقه مشکوک را در شلمچه شناسایی و پاکسازی کنیم. با جناب سروان رزاقی قرار گذاشتیم ساعت ۱۲شب به اتفاق ۸ نفر از برادران بسیجی و سپاه و یک راننده به اسم آقا مالک که از شهرداری تهران به صورت نیروی داوطلب آمده بود به طرف منطقه مورد نظر با کلیه امکانات حرکت کنیم.

نمی‌دانیم چقدر راه رفتیم فقط سروان متوجه شد باید ماشین را خاموش کنیم و بقیه راه را پیاده از وسط کنار نخل‌ها به جلو برویم در چند لحظه ده‌ها منور بالای سرمان روشن شد و ما به دستور سروان توی گودال‌ها و روی زمین دراز کشیدیم شاید یک و یا دو ساعت طول کشید تا دیگر منوری پرتاب نشد احتمالاً خیالشان راحت شد که این اطراف کسی نیست، برای همین ما با سرعت موضع خودمان را عوض کردیم. سحر نزدیک شد و محسن گفت بچه‌ها موقع نماز است و من می‌دانستم عراقی‌ها به انتظار چنین موقعیتی لحظه شماری می‌کردند نه تنها در این منطقه ما بلکه همیشه در موقع نماز ما را به گلوله می‌بستند برای همین کاظمی داوطلب شد که در موقع نماز مراقب بچه‌ها باشد، هنوز داشتیم آماده نماز می‌شدیم که چند منور به هوا پرتاب شد و شلیک به سوی ما در کمال ناباوری کاظمی به شدت مجروح شد و ما چند دقیقه‌ای طول کشید تا توانستیم خودمان را جمع و جور کنیم. خوشبختانه با استفاده از روشنی منورهای خودشان که دستپاچه شده بودند به روی آنها و مواضع‌شان با آر پی جی و رگبار آتش گشودیم و با صدای الله‌ اکبر و یا حسین هجوم بردیم به طرف موضع آنها خدایا این کماندوهای دوره دیده در کشورهای مصر و سودان به چنان وحشتی در این حمله گرفتار و دستپاچه شدند که بدون مقاومت با تمامی تجهیزاتشان تسلیم شدند. در بین آنها دو افسر و پنج درجه‌دار و چهارده سرباز اردنی بود که با صدای دخیل علی و دخیل خمینی در حالی که قرآن مجید روی قلبشان گذاشتند به راحتی تسلیم شدند و ما پس از روشن شدن هوا آنها را به پشت جبهه انتقال دادیم. برادر کاظمی از ناحیه زانو زخمی شد که به یکی از بیمارستان‌های اهواز سریعاً منتقل گردید. در آن زمان برادر عزیز شهید رهبر و یک فیلمبردار به دنبال ما می‌گشت تا از درگیری بدون تلفات آن شب گزارش تهیه کند ولی متاسفانه دوربین این شهید عزیز کار نکرد و تنها چند تا عکس یادگاری از ما و بچه‌ها گرفت، او عشق عجیب و عارفانه‌ای داشت که تا زمان حضورش در میان برادران در تمامی خطوط جبهه‌های جنوب از سوسنگرد تا بستان از تپه‌های الله‌اکبر تا پاسگاه حمید از شلمچه تا جزیزه مجنون و خرمشهر و آبادان صدای گرم و دلنشین و مظلومیت او یک کتاب قطور خواهد شد. ایثار، شجاعت، ایمان او برای کسانی که او را می‌شناختند در جبهه‌های جنوب مثال زدنی بود.

به یاد شهید رهبر و تمامی شهدای خوزستان و شهدای گمنام دشت‌های لاله‌های سرخ شهیدان خوزستان: شهید جمشید برون، شهید بیژن برون، شهید مجید خیاط، شهید بهروز برومند، شهید خلیل چهارلنگ، شهید قاسم امیریان، بهنام داودی و سلام و درود به تمامی شهدای عزیزی که بی‌ادعا پر کشیدند و ما از کاروان پرواز آنها جا مانده‌ایم. افسوس آن روزها هر چه بود ایمان- ایثار- شجاعت- برادری- برابری، طلوع و غروب شلمچه همیشه در خاطره‌ها باقی می‌ماند.

این خاطره درست در تاریخ ۲۷/۵/۱۳۶۱در طلوع شلمچه نوشته شده است.
فریدون پری‌نژاد

منبع:کیهان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا