روبوسی شب عملیات
متن زیر خاطرات کوتاه از انسانهایی ناشناس است .انسانهایی که از آنها شاید چند تکه استخوان باقی ماند و یادی.
* بعضی اوقات به ما سهمیه کمپوت و کنسرو می دادند. من همیشه روی تمام وسایل خودم علامت می گذاشتم. یک روز که به ما سهمیه کمپوت دادند، رویش علامت همیشگی را گذاشتم «هوالباقی». کمپوت را گذاشتم کنار سنگر. فردا رفتم سراغش و دیدم سبک است و از زیر خالی شده است. رویش هم نوشته شده بود «هو الخالی»!!!! کار سید مهدی بود. بعدها تو شلمچه شهید شد.
* تک تیرانداز خودی را صدا زدم گفتم : اوناهاش اونجاست بزنش….
اسلحه اش را برداشت نشانه گرفت نفسش را حبس کرد ولی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!!!!
لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.
گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟
به آرامی گفت:
داشت آب می خورد.
* رشته ریاضی خوانده بود.بدنش پر ترکش شده بود.
خواستم بهش روحیه بدم گفتم میخوای رشته تحصیلی ات رو ادامه بدی؟!
لبخندی زد و گفت نه دیگه باید برم مهندسی معدن!!! آهن از بدنم استخراج کنم!
* روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جداییهاتفاوت میداشت.
کسی چه میدانست، شاید آن لحظه، همهی دنیا و عمر باقی ماندهی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت میافتاد.
چیزی بیش از بوسیدن، بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه میبردند.
بعضیها برای اینکه اینجو را به هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، میگفتند:
«پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حقالنسا است،
حوریها را بیش از این منتظر نگذارید…
* گاهی میشد که آهی در بساط نداشتیم، حتی قند برای چای خوردن. شب پنیر، صبح پنیر، ظهر چند خرما… در چنین شرایطی طبع شوخی بچهها گل میکرد و هر کس چیزی نثار شهر دارِ آن روز میکرد.
اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن!»
من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم: «می رسد دستم ولیکن نیست کار… کف دست که مو ندارد، اگه خودمو میخورید بار بندازم!
* برای شروع عملیات «کربلای ۴» به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم، وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم که شهید «سعید حمیدیاصل» هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود.
بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.
شهیدان «سعید و علی حمیدیاصل» برادرانی بودند که در عملیات «کربلای ۴» آسمانی شدند.
* چه کسی می تواند باور کند، فرمانده لشکر فاتح امام حسین(ع) حاج حسین خرازی که نامش پشت صدام را می لرزاند، در جبهه های جنگ مکبر بسیجیانی شده است که سرباز لشکر او هستند.
فراوری: عاطفه مژده
منبع: خاطرات جبهه