خاطرات شهدا

روزهاى جنگ یادش بخیر!

شاخ شمیران که بودیم نان خشک به همدیگر تعارف مى کردیم و اصلاً وجود دوشکاها برایمان اهمیت نداشت، فقط به این فکر بودیم که نمازمان سروقت اداشود. در «فکه» کسى به فکر خنثى کردن مینها نبود و در «هور» کسى به منورها اعتنا نمى کرد. شبى موج خروشان «اروند» بسیجیان را با خود برد و کسى هم دیگر آنان را پیدا نکرد اما نمى دانم چرا شبها فرشته ها آنجا جمع مى شوند و یا پرنده ها درد دل مى کنند. در کوچه هاى شهرمان هیچ کسى غربت بسیجیان را فریاد نکرد. بچه هاى گردان «محلاتى» و «محرم» در ماووت روى دوش مینها، آغوش به شهادت گشودند و گردان «بهشتى» و «ابوذر» در شاخ شمیران با گلوله هاى دوشکا بهشتى شدند. در کشکولى، قناسه ها رد «فریدالله مرادى» را گرفتند و «عبدالله سرخى» در قلاویزان با چشمانى بینا به خدا رسید.شهید «آدینه» مظلومانه به جمع آسمانیان پیوست و «غلام بازدار» در هجدهمین بهارش راهى بهشت شد «سیداسدالله خیرى» تا زمانى که در کنارمان بود کسى او را باور نداشت اما در ماووت فرشته ها او را باور کردند و بر او نماز عشق خواندند. «نور محمد قربانى» در میدانهاى مین قلاویزان به سمت آسمانها بال گشود و «محمد درگاهى» را بمبهاى خوشه اى تکه کردند «على حیاتى» در والفجر۳ جاودانه شد و «محمد کرمى» در «گامو» جاپاى فرشته ها گذاشت تا با آخرین بهار که از راه مى رسد، شکوفا شود «کریم حاتمى» با بدنى پاره پاره خدا را طلبید و «الیاس ملکى» و «خان محمد محمدى» هر دو با دستهاى بسته سر بر شانه هاى همدیگر به ملاقات خدا رفتند. «جعفر میرزایى» سالهاست که تنها در ام الرصاص آرمیده است گویا هیچ وقت دل از خاکریزهاى خونین نمى کند و «غلامحسین محمدى» در مهران غریبانه دست در دست فرشته ها گذاشت. برادر سوم مهدى که شهید شد مادرش گفت: «سرامام سلامت!» و خودش وقتى عملیات تمام شد با شادى گفت: «خدایا شکر من هم عملیاتى شدم!» حاج حسین مى گفت: «اگر شهید شدم جنازه ام را در کنار بسیجیها دفن کنید.» آن یکى مى گفت: «روز شهادتم نقل بپاشید.» درمهران محمود آنقدر آرپى جى شلیک کرد تا از گوشهایش خون چکید. در کربلاى ? وقتى که «کاکاعلى» را آوردند سر نداشت و «اکبرى» در کنار نهر جاسم با تنى مجروح غسل کرد و صبح روز بعد بر دوش فرشته ها بود. جنازه «قاسم» را کسى نمى شناخت مگر به نوشته پشت پیراهنش «یا زیارت یا شهادت»

محمد زکایى که برادرش مفقود بود درماووت به حالت سجده شهید شد، «عباس ماکیانى» گلوله مستقیم تانک بر گلویش نشست و «حسین طانى» را آرپى جى دونیم کرد. وقتى که به «پورمیرزا» گفتند«ماکیانى دارد شهید مى شود» گفت: خوشا به حالش!

«مهدى حسین زاده» که پدر نداشت وبرادرش مفقود بود خبر شهادتش را پیشاپیش به بچه ها گفت. آن یکى دعا مى کرد که مفقود شود مبادا دراین دنیا جایى اشغال کند. در کانى مانگا «مهدى» بعد از سه روز تشنگى و گرسنگى بر اثر خونریزى غریبانه به شهادت رسید. «حمید» مى گفت: آنقدر ترکش در بدن دارم که تا حالا یک کیلو از آن خارج کرده ام. «حسین باباخانى» در کربلاى? با یکدست هم آرپى جى شلیک مى کرد، هم به بچه ها روحیه مى داد. على عرب وقتى که در میدان مین کوله آرپى جى اش آتش گرفت براى اینکه عملیات لو نرود زنده زنده در آتش سوخت و زیر لب فقط ذکر یازهرا (س) مى گفت. محمود و مصطفى که هر دوبچه یک محله بودند با هم به جبهه آمدند، مى گفتند: «ما با هم شهید مى شویم» و سمندریان خواب شهادت هر دو را دیده بود. حمید در شب آخر براى مادرش نوشت: «مادر جان، امشب به خط مى زنیم و تو دیگر نمى توانى مرا ببینى و ببوسى و برایم درد دل کنى.»

«احمد کیایى» هنگام دفن، جاى یکى از پاهایش خالى بود یکسال بعد در قلاویزان پاى دیگرش را یافتند اکبرى آنقدر التماس کرد تا دعاى «فک کل اسیرش» به اجابت رسید. «زمانى» مى گفت: «دوست دارم طورى شهید بشوم که دل بچه ها شاد بشه».

«على عاصمى» غصه مى خورد و مى گفت: «خدایا چرا من صدپاره نمى شوم؟» و آخر هم شد. «رضا مولایى» مى گفت: «در مهران وقتى که فهمیدیم رمز عملیات یا ابوالفضل (ع) است، بچه هاى گردان شهادت، قمقمه هاى خود را خالى کردند. «مهدى اعلمى» که زیر آتش سنگین مجروحین را به عقب مى آورد با گلوله کاتیوشا پودر شد. «رضایى» مى گفت: اگر شهید شدم رو قبرم ننویسید «سردار رشید» بنویسید: «بسیجى عاشق!»

… شماها رفتید وخدا را به بلندترین فریادها صدا زدید. ما ماندیم و داغ ماند. و خاطره هایى که از آن روزهاى برادرانه مانده است و من دیگر چه بگویم!؟

بهتر از شما برادرى نبود

در شبى که هیچ یاورى نبود…!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا