خاطرات شهدا

سن عاشقی پایین اومده

روایتی از شهدا و رزمندان در دوران هشت سال دفاع مقدس.

سن عاشقی پایین اومده

خاطرات یک سرباز عراقی

یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.

آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.

بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ »

سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »

بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »

جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.»

*******

 

خیلی گشته بودیم،نه پلاکی،نه کارتی،چیزی همراهش نبود.

چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد…

خوب که دقت کردم،دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم.

دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم.روی عقیق نوشته شده بود: “به یاد شهدای گمنام”

همسر شهید بزرگوار سردار علی تجلائی چنین روایت می کند: آمده بود مرخصی. سرنماز بود که صدای آخ شنیدم. نمازش قطع شده، پرسیدم چی شد؟ گفت: «چیزی نیست.» توی حمام باندهای خونی بود. نگرانش شدم. فهمیدم پایش گلوله خورده، زخمی است، دکتر گفته باید عمل شود تا یک هفته هم نمی توانی باندش را باز کنی. باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد. گریه کردم. گفتم: «با این وضع به جبهه می روی؟» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر. من مواظبشم.» با عصبانیت گفتم: «اشکالی ندارد. بروید جبهه، ان شاءالله پایت قطع می شود، خودت پشیمان می شوی و برمی گردی.» بهم نگاه کرد و گفت: «ما برای دادن سر می رویم، شما ما را از دادن پا می ترسانی؟!» هیچ وقت حرفش از یادم نمی رود. دوباره مرا شرمنده کرده بود.

گفت: «خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد. دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب هم که شده، از این خاک را اشغال کنم.» همان طور شد که می خواست

سایت خمل

****

برادری بود بسیار مِوِدب و خوش اخلاق؛ همیشه ذکرخدا برلب داشت. مسوِول دسته‌ بود. نزدیک ظهر برای سرکشی نیروها و رسیدگی به وضعیت سنگرها از پشت تخته سنگها راه افتاد.منطقه‌ ناامن‌بود و امکان داشت هر لحظه دشمن هجوم بیاورد. نزدیک دره، غرش خمپارهای فضا را آکنده ساخت.

نزدیک آن ‌برادر به زمین خورد. ترکش به قلب او اصابت کرده بود و به شهادت رسیده بود. محلی که جنازه آن برادر قرار داشت، در تیررس دشمن بود و کسی نمی‌توانست به آن نزدیک شود و ازطرف دیگر، اگرجنازه او نیز دیده می شد، گلوله بیشتری بر آن محل می‌ریختند و ضمناً محل اختفاء ما نیز لو می‌رفت.

خدایا‌ چه‌کار می‌توانیم انجام دهیم؟ناگهان یک دسته پرنده (کبک)،در آن محل برروی زمین نشستند و جنازه آن عزیز در استتار کامل قرار گرفت، بطوری که به هیچ وجه معلوم نمی شد در آن جنازهای روی زمین افتاده‌است؛ اگرچه گلوله‌هایی نیز به اطراف می خورد، اما پرندگان تا ساعتها در آن محل ماندند.

نزدیک‌های غروب پرندگان رفتند و چون هوا کم‌کم تاریک می شد، برای ما این امکان به وجود آمدکه جنازه آن شهید را به عقب برگردانیم.

راوی:شهید غضنفر خندان

کتاب«خاطره‌خوبان»

فرآوری: عاطفه مژده


منبع:سایت ساجد+صد داستان+سایت دفاع مقدس+خمل

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا