خاطرات شهدا

شتاب برای شهادت

توی برنامه نبود که برادر کلیجی هم بیاید آن طرف فاو . تا اسم عملیات آمد لبخند معنی داری روی لبش نشست و با لحن آرام و خیلی مطمئن گفت : « می آیم که هوایی عوض کنم » . جوری حرف می زد که هر که نمی دانست خوب می فهمید در دلش چه می گذرد . با مخالفت شدید من روبرو شد . گفتم : « نمی توانی ، کار تو نیست .» اما فایده ای نداشت . او تصمیم خود را گرفته بود و از چهره اش پیدا بود چه فکری در سر دارد . گفته بود شرکت نمی کنم ، نمی آیم . اما نه ، فقط می خواست دیگر کاری به کارش نداشته باشیم . صبح عملیات از راه رسید . کلیجی پیدایش نبود ، به دلم برات شده بود که کار خودش را کرده . خط که شکسته شد و رفتیم جلو ، چند قدمی نرفته بودیم که دیدم دو نفر جلوتر از ما در حال انجام کارهایی هستند . از دور یکی کلیجی به نظر می رسید . نزدیک که شدیم حدسم درست از آب در آمد . نفر دوم نخجیری بود . تا ما را دیدند خودشان را زدند به بی خیالی و مشغول مین گذاری شدند . عصبانی شدم . دست خودم نبود . چون اصلاً قرار نبود این دو با ما باشند ، آن هم توی خط مقدم . با همان حال برخورد تندی هم کردم . گفتم : « شما این جا چه کار می کنید ؟ مگر قرار نبود شما نیایید ؟ » کلیجی آب دهانش را قورت داد و گفت : « خُب حالا آمدیم ، مگر چه اتفاقی افتاده ؟! » در همین حین آتش تهیه دشمن شروع شد . ترکش بودند که از کنار گوشمان می گذشتند . در آن لحظه بحرانی کلیجی را دیدم که به سمت تیر بار رفت و تیر بار را گرفت تا با شلیک گلوله نظر عراقی ها را به خود جلب کند . چون نخجیری در حال مین گذاری بود و باید کارش به پایان می رسید . با شدت گرفتن آتش دشمن ما به عقب برگشتیم ، ولی نخجیری و کلیجی ماندند . منطقه پر از دود و آتش شده بود ، یکی از بچه ها که بعد از ما رسید گفت :« کلیجی مجروح شده و حالش خیلی وخیم است . » با شنیدن خبر پشتم شکست . خبرها متفاوت بود . یکی می گفت : « کلیجی شهید شده . » دیگری می گفت : « نه مجروح شده است .» من خیلی ناراحت شدم . با خودم می گفتم تا نبینم باور نمی کنم . خودم را سریع به آن مکان رساندم . وقتی به بالای سر کلیجی رسیدم دلم آرام گرفت . جراحتش زیاد بود . بچه ها اصرار کردند کلیجی را برگردانیم عقب . وقتی شنید می خواهیم او را به عقب ببریم لب هایش جنبید . احساس کردم چیزی می خواهد بگویم . گوشم را به لبش نزدیک کردم . با صدایی در گلو می گفت : « شما به کار خودتان برسید » . خیلی حالش وخیم بود . دیگر نمی شد کاری برایش انجام داد . نای حرف زدن نداشت . به زحمت می شد فهمید چه می گوید . با دست هایش اشاره کرد به کارتان ادامه دهید . احساس کردم نفس های آخر را می کشد . چشم هایش را به آرامی بازو بسته می کرد . با دست های کم توانش سمت قبله را به ما نشان داد . نخجیری با اضطرابی که در صحبت هایش بود گفت : « کلیجی جان ! نمی شود تو را حرکت داد .» با بغضی که در گلویش بود شهادتین را دم گوشش خواند و لحظه ای بعد کلیجی به جمع شهدا پیوست .

راوی : ناصر شیر افکن ـ قائم شهر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا