خاطرات شهدا

شهادت در راه خدا

روزی که میخواست به جبهه برود ۱۵ سال بیستر نداشت. در مسجد مهدیه عضو بسیج محله بود و به مردم و کشورش خدمت میکرد و نماز و روزه اش ترک نمی شد.
هر وقت که از جبهه می آمدبه جمکران و مسجد و حرم میرفتو دعا میکرد که به شهادت برسد و همیشه ناراحت بود که چرا دوستانش زودتر از او به شهادت می رسند.
او خیلی برادرها و برادر زاده اش را دوست داشت و به همه احترام میذاشت وبرای همه احترام قائل بود.او خیلی مهربان و دلسوز بود. خیلی با ایمان و نماز خوان بود. از دروغ و غیبت بیزار بود و دوست نداشت کسی از کارش سر در بیاورد.
زیارت عاشورا و قرآن زیاد میخواند وهمیشه دوست داشت در راه اسلام به شهادت برسد و آرزویش هم براورده شد و همانم شد که خودش میخواست.
افتخارش شهادت بود. او باگذشت و با ایمان بود. در وصیت نامه اش نوشته بود اگر من به شهادت رسیدم برایم گریه نکنید و اگر جنازه ام را پیدا نکردید ناراحت نباشید و راه مرا ادامه دهید ، در راهپیمایی ها شرکت کنید ، نماز جمعه و جماعتش ترک نمیشد.
چند دفعه زخمی شده بود و خدش اصلا حرفی نمیزد، از هم رزم هایش فهمیدیم ودر بیمارستان بستری شده بود که به ما خبر دادند.
همیشه میگفت به مردم کمک کنید و برای مسجد خیلی فعالیت میکرد و به درماندگان هم کمک میکرد.راستش میخواست در اختیار مردم باشد و به آنها کمک کند. در جبهه مین خنثی میکرد و به هم رزمهایش خیلی کمک می کرد.۵ سال در جبهه خدمت کرد و بعداز آن به شهادت رسید. آرزوی همیشگی اش همین بود که در راه اسلام به شهادت برسد.
از زبان هم رزمهایش شنیده ایم که شهید در جبهه منبری کنده بود و بالای آن می نشسته و قرآن می خواند و گریه میکرده است و به یاد آخرت و قیامتش بوده است و سپاه به برادرش گفته است که شهید سه بار در طول خدمتش جانباز شده است که خانواده اش از این جریان بی خبر بوده اند و اکنون به شهید دیپلم و سرهنگی داده اند.

خاطره ای از عبدالرضا مولود زاده، برادر شهید حسین مولود زاده

http://shohadayenashenava.ir

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا