خاطرات شهدا

شهادت سید على موسى و علیرضا حیدرى

«سید على موسوى» از آن بچه هایى بود که پس از مدتى حضور در جبهه با عنوان بسیجى به یکى از آرزوهاى خودش که پوشیدن لباس سبز سپاه بود رسید. حدود سال ۶۴ – ۶۳ بود که سپاهى شد و رفت بود به گردان تخریب لشکر ۲۷محمد رسول الله(صلى الله علیه وآله وسلم). از آن بچه هاى اهل دل و هیئتى بود. از آنهایى بود که هر وقت توى تهران بود، از امر به معروف و نهى از منکر باز نمى ماند.

جنگ که تمام شد، سید هم که خود را جا مانده از قافله مى دید، بد جورى دلش گرفته بود. هرچى توى هیئت ها و مراسم سوگوارىاباعبدالله الحسین(علیه السلام) مى رفت، گمشده خودش را پیدا نمى کرد، دلش جایى دیگر بود.

اواخر بهمن ماه سال ۷۰ بود که به قول بچه ها رفت «قاطى مرغ ها» و آن طور که همه مى گویند، مثلا دست و پایش رفت توى پوست گردو. ولى سید که هوش و حواسش جاى دیگر بود، بند این چیزها نمى شد. سرانجام سید، آنچه را که مى خواست، یافت.

هفدهمین روز اسفند ماه سال ۷۰ بود. نسیم تقریباً سردى در بیابان برهوت فکه چهره را نوازش مى داد. سید على، به همراه چند نفر دیگر از نیروهاى قدیمى تخریب که در تفحص فعالیت داشتند، به فکه آمد تا پس از پایان جنگ، و سرماى بعد از قطعنامه، دلى صفا دهد و وجود خویش را با حرارت عرفانىشهدا گرم سازد.

شیارى در اطراف ارتفاع ۱۴۶ فکه منطقه عملیاتى والفجر یک وجود داشت که تعدادىشهید در آنجا افتاده بودند. آن روز نهمین روز فروردین سال ۷۱ که عطر بهارى تپه ماهورها را پر کرده بود، نیروها به سه دسته تقسیم شدیم تا به کار بپردازیم، سید على موسوى به همراه علیرضا حیدرى که سرباز بود و چند تایى دیگر رفتند براى همان شیار.شهیدحاج قاسم دهقان هم با یک گروه رفتند به ارتفاع۱۱۲٫ حاج قاسم آنجاشهداى زیادى سراغ داشت و مى خواست آنها را پیدا کند. خود ما هم همراه چند تا دیگر از بچه ها رفتیم به خود ارتفاع۱۴۶٫

چهل – چهل پنج روز از ازدواج سید على مى گذشت. هرچه بچه ها اصرار مى کردند که حالا وقت براى تفحص هست، قبول نمى کرد و مى خواست خودش در عملیات جستجو و کشفشهداشرکت داشته باشد. سید که تخریبچى گروه بود، در جلو حرکت مى کرد و بقیه پشت سرش. وارد میدان مین شدند. چندشهیدىرا که در اطراف افتاده بود جمع کردند در کنارى قرار دادند. بچه ها مشغول جستجوى پلاک شهدا بودند. سید على موسوى رفت تا در سمت چپ مسیر، راهى باز کند تا چند شهیدى را که آن طرفتر افتاده بودند، بیاورند.

سید بالاى سر مین والمرى نشسته و در حال خنثى سازى آن بود، علیرضا حیدرى متوجه پیکرشهیدى در انتهاى معبر شد، از سید گذشت و به طرف او رفت. ده – پانزده مترى از سید دور شده بود که ناگهان صداى انفجار همه جا را پر کرد. پاى حیدرى به تله مین والمرى گرفته بود.

پاهاى حیدرى متلاشى شده و در دم بهشهادترسیده بود. پس از انفجار، نیروهایى که آن طرفتر بودند، سراسیمه به طرفشان دویدند. ظاهراً سید على خیز رفته بود روى زمین. ولى هیچ حرکتى از او دیده نمى شد. حواس همه به بدن متلاشى حیدرى بود. او را بلند کردند تا به شیار ببرند. متوجه شدند که سید على بلند نمى شود، یکى دو تا از بچه ها رفتند بالاى سرش، هیچ حرکتى در او دیده نمى شد. با زحمت زیاد او را هم از داخل میدان مین بلند کردند و به بالا بردند.

با صداى انفجار، دو گروه دیگر خود را به آنجا رساندند. در بدن سید آثار جراحت دیده نمى شد. بچه ها احتمال دادند که موج انفجار او را بیهوش کرده باشد. سوار بر آمبولانس، هر دویشان را به اورژانس فکه رساندند. لبان سید در اورژانس باز شد. مى خواست چیزى بگوید. همه متعجب بودند.یا زهراى آرامى گفت و دیگر هیچ.

بدن بى جانش را که روى تخت گذاشتند، دکتر به کمر او که کمى خونى شده بود نگاه کرد پیراهن را بالا زد و در برابر زخم کوچکى که در کمرش دیده مى شد، گفت: «فقط یک ترکش کوچک از اینجا وارد ریه اش شده و ریه هم هوا کشیده و او به شهادت رسیده است».

پیکرها به تهران منتقل شدند. بدن سید على باید کالبدشکافى مى شد. هرچه بچه ها گزارش سپاه و لشکر را ارائه دادند. حضرات نپذیرفتند. خیلى صریح مى گفتند: «از کجا معلوم این جاى ترکش باشد؟ شاید با پیچ گوشتى بدن او را سوراخ کرده باشند؟» حالا چه کسى سوراخ کرده باشد؟ الله اعلم.

کار خودشان را کردند. بدن مظلوم سید على در زیر تیغ پزشک قانونى باز و بسته شد. بریدند و دوختند. دست آخر، بر روى گواهى فوت این گونه نوشتند:

«ان شااله کهشهید است…!»

به نقل از کتاب تفحص

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا