خاطرات شهدا

شهیدی که در «کربلای ۵» به شهدای کربلا پیوست

خاطره ای از حامی گت آقازاده، رزمنده فریدونکناری در ادامه می آید:
یادم است عملیات کربلای ۵ زمین و زمان آتش بود و خون. به گمانم از تاریخ ۶ الی ۱۱ بهمن ماه بود که بالگردهای بعثی گردانهای لشکر تهرانی را درو کردند. من از بالای اسکله تا افق خط کانال ماهی را دید داشتم و صحنه عملیات مستقیم در دیدرس من بود. گروه گروه از بچه ها، دوستان و همرزمان از اسکله به خط اعزام شدند.

صحنه عجیبی بود در زیارت و آخرین دیدار. تا خط یک کیلومتر فاصله بود. نبرد تن به تن نیروها لشکرهای عراقی را کلافه کرده بود. ساعت ۲ بعد از ظهر بود از ستاد لشکر به من خبر دادند شناورها را آماده کنید تا امکان تخلیه شهدا و مجروحین فراهم باشد. روز کم کم به سمت غروب می رفت،  زمین و هوا گلوله بود و آتش. مخصوصا اسکله و محل حمل و نقل و تجمعات. یکی یکی شهدا را کنار سنگرم و اسکله آوردند. هر لحظه به تعداد آن اضافه می شد. تا جایی که به ۱۷۵ شهید رسیده بود، یکی دست در بدن نداشت، آن یکی سر، آن دیگری پا نداشت و…

با خودم گفتم خدایا این همه شهید! در میانشان در دود آتش نشستم با خود نجوا می کردم. دل تو دلم نبود. تعدادی پتو تهیه کردم، به اتفاق طلبه های حمل مجروع تعدادی از شهدا را استتار کردیم خود بخود بارانی می شدند. اختیار در دستم نبود، بی سیم را گرفتم با شهید گلگون و اسحاقی صحبت کردم.

– مصطفی.. مصطفی.. حامی..

– مصطفی.. مصطفی.. حامی..

– جواب بده مصطفی.

مصطفی لحظه ای گوشی را گرفت، گفتم: اسکله خودی بمباران شده.

گفت: محسن جوابت را می دهد.

– محسن.. محسن.. حامی.

محسن جواب داد. از صحبتم  که همراه با بغض بود و لکنت زبان، پرسید: چه شد حامی؟ بگو چه خبره؟ گفتم: محسن جان! اینجا زایر کربلا زیاده. منم در لابلای آنها گم شدم. گفت: با قایق نمی شود، چکار کنم؟

گفتم: محسن جان! داستان نعل تازه را در کربلا شنیدی؟

گفت: آره.

گفتم: هرچند دقیقه عراقی ها به ابدان مطهر که کنار ما هستند می تازند، از هوا و زمین. اگر از هم جدا شوند سخت می شود. برای ما کامیون بفرستید از راه دیگر و این امکان حمل زائران کربلا با قایق نمی شود.

در همین هنگام عزیزی آمد، گفت: شهید حسینعلی شیرافکن در جمع این شهداست ولی سر در بدن ندارد.

به من گفتند: برو اسکله، به حامی بگو تا جنازه اش گم نشود. فریاد زدم. خدا طاقت ندارم. یا زینب! کمک کن.. یا حسین! کمک کن.. بچه ها آرامم کردند. باز نگاهم به پیکرهای کنار اسکله افتاد که کنارم آرمیده بودند. وای.. وای.. حسین.. وای این گل پرپرماست.. خدایا! چه کار کنم؟ با خودم گفتم: باید تک تک شهدا را بگردم تا حسین را پیدا کنم. شهید حسین شیرافکن پیرمرد زنده دل که بیش از۶۰ سال سنش بود. یاد لحظه ای افتادم که می خواست به سمت خط برود، آمد کنار من و با هم روبوسی و خداحافظی کردیم. اشک در چشمانم حلقه زد و نتوانستم خودم را کنترل کنم. رفتم درجمع ابدان مطهر تا آرام بگیرم. از هر سمت خمپاره می آمد روی شهدا، من هم درازکش می شدم روی بدن شهدا. خیلی سخت بود. درجمع گل های پرپر راه رفتن و دنبال نشانه ای از شهید شیرافکن بودن که بی سر بود خیلی مشکل بود. یاد وقایع کربلا که ازبزرگان دین شنیدم برایم تداعی می شد. هرپتویی را که کنار می کشیدم یک حادثه برایم تداعی می شد.

حامی گت آقازاده که این روزها در تفحص شهدای عزیز دفاع مقدس است با خود زمزمه کنان ازخدا و اهل بیت استمداد می طلبد که یاری اش دهند تا بتواند جرعه ای دریای بی کران عشق الهی را روایت کند. و این چنین ادامه می دهد:

یا امام حسن عسکری(ع) کمک کن تا بعد از ۳۴ سال بتوانم این خاطره را بازگو کنم. ممکن است دیگر نباشم. خدایا ممنونم از تو که دریادلانی به این جمع شهدایی معرفی کردی که همنوا با شهدا هستند.

بیش از ۱۰۰پیکر را دیدم. خیلی سخت بود پیدا کردن شهید شیرافکن. همه به من می گفتند این شهید کیست که در جمع این همه شهدا دنبال او می گردی؟ خدا می داند دست خودم نبود. پاهایم به اختیار خودش حرکت می کرد. به هر شهیدی که می رسیدم می گفتم: حسینم را ندیدی؟ حسین من سر در بدن ندارد. حسین من حبیب ابن مظاهره.

دیگر نای حرکت نداشتم. دست وپایم را گم کردم. این همه شهید دراطرافم بود. ناگهان احساس کردم کسی مرا به سمت خود می خواند. سراغ پیکری رفتم که برایم آشنا بود. از آن طرف به خود نگاه کردم خجالت کشیدم، گفتم: این همه شهید مرا می بینند؟ بر بالینش نشستم. به دلم گواهی شد این شهید حسین است. یا زینب! دستش را گرفتم، بوسیدم چین و چروک دستش را دیدم، گفتم این دست های کشاورز و کارگر است. با خودم گفتم: این حسین نباشد؟ حواسم به صورتش نبود. وقتی پتو را کامل کنار زدم رگهای بریده را دیدم. موی سفید چانه اش را دیدم. بی اختیار گفتم این حسین است. فریاد زدم این شهید حسین شیرافکن است. نشستم خواستم که رگهای بریده اش را ببوسم نتوانستم گفتم: من کی ام؟ خدایا! کمکم کن. دست و پایش را بوسیدم. مدارکش را چک کردم وروی بادگیرش نوشتم یاحسین! شهید حسین شیرافکن اعزامی از فریدونکنار.


منبع: دفاع پرس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا