خاطرات شهدا

عشق به شهادت در شهدا(۳)

طلبه ی بسیجی شهید «سید مرتضی شفیعی» علاقه ی خاصی به فرمانده شهید گروهان اخلاص «مجید غزیعلی» داشت و در فراق او می سوخت. او که دانشجوی رتبه ی بیست و یکم رشته ی حقوق دانشگاه تهران بود، به عشق شهادت و وصال مجید لحظه شماری می کرد.

سید پشت عکسی از مجید نوشته بود:

 

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟

 

او در آخرین روزها مدام آیه ی «ارضیتم بالحیوه الدنیا من الاخره» آیا به جای زندگی آخرت به حیات دنیایی بسنده کرده اید؟ را زمزمه می کرد و بدین گونه خبر از عروج سرخ ملکوتی خود می داد.

او در عملیات «کربلای ۴» به محبوب خویش پیوست. (حجت الاسلام محسن شفیعی – برادر شهید «سید مرتضی شفیعی»)

***

در یکی از نامه های شهید «غلامرضا شهروی» آمده است: «اگر از من بپرسید بزرگترین آرزویت چیست، پاسخ می دهم هیچ هیچ هیچ! فقط شهادت شهادت شهادت در راه الله و اسلام و تشیع! باور کنید همیشه ناراحت هستم و از خداوند می خواهم که مرا شهید کند. (مصاحبه با خانواده شهید)

***

در یکی از روزهایی که «احمد» از جبهه به مرخصی آمده بود – وقتی نزدیک به بازگشت ایشان به جبهه بود – او را دیدم که در اتاقی تنها به نماز ایستاده، اشک می ریزد و با خدای خود چنین راز و نیاز می کند:

«خدایا! مگر من چقدر گناه کرده ام که تو ای پروردگار عالم، شهادت را نصیب این بنده حقیر نمی کنی؟»

از مناجات او گریه ام بلند شد. احمد متوجه شد و برخاست اشک های مرا پاک کرد و گفت: «برادرم گریه مکن!» گفتم: «چگونه گریه نکنم وقتی حال تو را می بینم.» گفت: «آخر برادر، تمام همسنگرهایم در کنارم در جبهه شهید شده اند. من برای آنها گریه می کنم.» بعد ادامه داد:

«برادر! این دفعه که من به جبهه بروم، دیگر باز نمی گردم. این گفته ی مرا عملی کن، اگر من شهید شدم  تو دیدی دست هایم سالم است، به مسؤولان ستاد تشییع شهدا بگو که دست های مرا از تابوت بیرون بگذارند که همه ی مردم ببینند من از این دنیا با دست خالی رفتم و مردم به ثروت و مال دنیا دل نبندند و بدانند که با دست های خالی از این دنیا خواهند رفت و تنها چیزی که به همراه خود به آن دنیا می برند بیشتر از یک کفن نیست!» بعد گفت: «به گفته هایم عمل کن و سنگرم را خالی مگذار.»

دست به گردن همدیگر انداختیم و گریه کردیم و احمد روز بعد به جبهه رفت و دیگر بازنگشت. (برادر شهید «احمد صیادی»)

***

چند روز قبل از اینکه «حیدرعلی» به جبهه اعزام شود به یکی از دوستانی که برای دیدن او به منزل آمده بود گفت: «من خیلی دوست دارم شهید شوم ولی لیاقت ندارم، ای کاش حداقل جانباز می شدم. ولی می دانم لیاقت جانباز شدن هم ندارم. این کاش حداقل دست هایم مثل حضرت عباس(ع) در این راه هدیه می شد.»

پس از شهادت، وقتی پیکر مطهر او را به شهر آوردند یکی از دوستانش به من گفت: «می خواهم چیزی به شما بگویم که با دیدن پیکر شهید ناراحت نشوید؛ دو دست همسرتان مثل حضرت عباس(ع) از بدن جدا شده است. (همسر شهید «حیدرعلی عرب لو»)

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا