خاطرات شهدا

آن شیار را بگیر و برو

خاطراتی از بچه‌های گمنام اطلاعات- عملیات شناسایی

شهر را ول می‌کنی، می‌روی جبهه. جبهه را رها می‌کنی، می‌روی شناسایی، تنهایی را حس می‌کنی و بی‌کسی را.

شب حس و حال خودش را دارد؛ حس و حالی که توی روز پیدا نمی‌شود. احساس تنهایی شب چیز دیگری است، چشم شما دیدش کم است. جایی را نمی‌بیند. نفر فقط خودش را می‌ بیند، شاید هم بغل دستیش را. همه را نمی‌بیند، نفر، نه حواسش پرت می‌شود، نه ذهنش منحرف. شب همه حواس‌پرتی‌ها را از بین می‌برد. فکر را یک کاسه می‌کند. آدم تازه به خودش می‌رسد همین‌طور که از میدان مین و سیم‌خاردار و تپه و چاله و خار و خاشاک رد می‌شود، تازه می‌رسد به خودش، خودش را دید می‌زند، بدون مادون. توجهی که شب داری، توکلی که داری، بیش‌تر است. بیش‌تر از روز، بیش‌تر از آن که فکرش را بکنی.
***

تاریک بود، ظلمات. طناب باز نمی‌شد هر کاری می‌کردیم طناب قایق باز نمی‌شد. عراقی‌ها دنبالمان کرده بودند. حس کردم رسیدند بالای سرمان، بالای بلندی‌ نزدیک اسکله داد کشیدم «علی، بزنشون!»

علی رگبار را گرفت طرفشان. یکی خشاب خالی کرد. از آن بالا سر و صدا می‌آمد.

– نزنید بابا، نزنید ماییم.

نمی‌دانم عراقی‌ها را زد یا در رفتند، یا اصلاً عراقی‌ها آمده بودند یا نه. دویدیم بالا، رضا هفت تا تیر خورده بود. بغلش کردم. رفتیم توی قایق دستش را گرفته بود روی دهانش که صدا نکند، از درد داد نزند. گرمای خونش را حس می‌کردم. آرام سر می‌خورد و می‌‌ریخت روی دستم، گرم گرم بود.

رضا بریده بریده پرسید: «کی زد؟»

گفتم: «علی زد.»

خندید.

– خوب زد، دستش درد نکنه.

صورتش از درد جمع می‌شد. همین‌طور ازش خون می‌رفت.

یاد حرف‌های رضا افتادم. قبل از آمدن می‌گفت باید خون بدهیم تا بتوانیم این بت را بشکنیم؛ باید خون بدهیم تا بتوانیم از این غول رد شویم. به صدام می‌گفت بت، به شط می‌گفت غول.
***

اسمش جبار بود. عادت نداشت موهایش را شانه کند. همیشه خدا ژولیده بود. اسم کوه‌های آنجا هم «کل حسن» بود. تپه را که شناسایی کردیم، یکی از بچه‌ها گفت: «این تپه مثل پس کله جبار می‌ماند» همین جوری روی نقشه نوشتیم؛ «تپه پس کل جبار.» بعد از عملیات، منطقه که آزاد شد، رادیو و اعلام کرد که منطقه پس کل جبار آزاد شده. با خودمان می‌گفتیم و می‌خندیدیم که عجب اسمی! چه با مسما، تپه پس کل جبار!
***

چرایش را نمی‌دانستیم، اما چهار صبح که می‌شد، سنگرشان خالی می‌شد.

گونی‌های سنگر را کمی جا به جا کردیم و وضعیتشان را تغییر دادیم. دوربین را کار گذاشتیم. هوا که روشن می‌شد، هم دید می‌زدیم و هم یادداشت می‌کردیم. فکرش را هم نمی‌کردند که از سنگر خودشان مواضعشان را دید بزنیم؛ نیروها، تجهیزات، جابه‌جایی، خلاصه هرچیزی که به حساب می‌آمد.

دو ساعتی از روشنی هوا می‌گذشت. هنوز کارمان تمام نشده بود. یک دفعه سر و صورت یکی از بعثی‌ها، که چفیه قرمز دور گردنش پیچیده بود، نشست توی کادر دوربین، نزدیک بود خنده‌ام بگیرد. خودم را نگه داشتم و نخندیدم. اما طرف یک دفعه ما را دید و دوید طرف نیروهاشان و داد و فریاد راه انداخت.

تا بجنبیم، کلی بعثی ریخت نزدیک سنگر، فاصله‌مان ده بیست متر بود.

اگر می‌ماندیم، یا شهید می‌شدیم یا اسیر. از اسارت می‌ترسیدیم. حتماً می‌فهمیدند از نیروهای شناسایی هستیم.

به مجتبی گفتم: «بجنب، یا می‌زننمون، یا می‌ریم روی مین، یا قصر در می‌ریم.»

کفش‌هامان را کنده بودیم نماز صبح بخوانیم. با همان پای برهنه زدیم بیرون.

وقتی رسیدیم، بچه‌ها باورشان نمی‌شد. حدود پانصد متر توی میدان مین دویده بودیم؛ زیرگلوله. با تیربار و آرپی‌جی و هر چه که دستشان رسیده بود زده بودند.
***

راه دیگری نداشتیم. نه زورمان می‌رسید، نه اجازه می‌‌دادند تا خودشان زمین را نمی‌دیدند، لمس نمی‌کردند، تا وضعیت منطقه را سبک و سنگین نمی‌کردند، اجازه نمی‌دادند. بچه‌ها درگیر شوند و عملیات کنند. نه یکی، نه دوتا. گاهی قبل از عملیات، چهار- پنج تا فرماده لشکر همراه بچه‌های اطلاعات عملیات می‌رفتند منطقه، شناسایی.

به کوشش: رضا رسولی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا