خاطرات شهدا

فارسی ها اومدن …

اکثر بچه های خرمشهر اسلحه نداشتند و فقط زخیمی ها را حمل می کردند. بعضی ها با استفاده از فرغون و بعضی دیگر با ماشین هایی که تایرهایش تیر و ترکش خورده بودند. وضع عجیبی داشتیم؛ وضعی که هر لحظه وخیم تر می شد.

آن روز ما به دو گروه تقسیم شدیم. عده ای به همراه «مرتضی قربانی» از کوچه گلفروشی رفتند و ما هم از طرف مسجد جامع به طرف مدرسه «دورقی» حرکت کردیم – «محمد تقی عزیزیان» هم با ما بود – «حمود» سلاحش را رو به بالا گرفته بود و هوایی شلیک می کرد. گفتم:

– مهمات نداریم. بی هدف نزن. عراقی ها که پرنده نیستن!

– هر چه باداباد!

من و منصور – برادر حمود – بدون آن که هدف خاصی داشته باشیم به پشت بام رفتیم. حمود هنوز هوایی شلیک می کرد و با بقیه بچه ها – که آن ها هم گاهی این کار را می کردند – کوچه را پشت سر می گذاشتند و جلو می رفتند. لحظات حساس و خطرناکی بود. مطمئن بودیم که عراقی ها در جایی مخفی شده اند. منصور دو گلوله شلیک کرد و پس از آن، یک نفر را دیدیم که از دیوار آن سوی پشت بام بالا آمد. او به عربی می گفت:

– من تسلیمم. من کاری نکرده ام!

ابتدا فکر کردم که یکی از بچه های خودی است که دارد شوخی می کند، چرا که خیلی شبیه خودمان بود. اما او تندتند به عربی می گفت:

– الله اکبر… خمینی رهبر… من تسلیمم.

فورا به بچه هایی که از کوچه ما را می پاییدند گفتم که هیچ کدامشان شلیک نکنند، و بعد با زبان عربی به آن عراقی فهماندم که جلو بیاید. او جواب داد که نمی تواند و بعد، یکی از دستهایش را که بالا نگهداشته بود پایین آورد وسرش را خاراند. در آن لحظه ما متوجه نشدیم که او با انگشتهایش به عراقی ها علامت می دهد.

– بیا تسلم شو. بیا جلو … کاریت نداریم.

در این فاصله، بچه ها در خانه ها و پشت بام های اطراف پراکنده شده و سنگر گرفتند. تفنگ من یک گلوله بیشتر نداشت و منصور اصرار می کرد که او را بکشیم. گفتم:

– اون تسلیم شده. خلاف شرعه.

اما منصور دست بردار نبود. در همان لحظه متوجه عده ای شدیم که از روی پشت بام ها و لابه بلای دیوارها مشغول فرار هستند. بلافاصله در راه پله را باز کردیم اما کسی نبود. عراقی ها خوابیده و نیم خیز از پله ها فرار می کردند. به محض آن که متوجه نیرنگ شان شدم، گلوله آرپی جی ام به همان پله ای که عراقی رویش ایستاده و به ظاهر تسلیم شده بود اصابت کرد. فورا به بچه ها اشاره کردم که بعثی ها در حال فرارند و بلافاصله با منصور پایین آمدیم. اگر دیر می جنبیدیم، به عراقی ها فرصت داده بودیم که ما را سالم نگذارند. چرا که ما پانزده نفر بودیم و از سه طرف در محاصره دشمن.

من وحمود، نفری دو نارنجک از «جلیل ارجمند» گرفتیم وبه طرف خانه هایی که عراقی ها در آن مخفی شده بودند راه افتادیم. عمو جلیل هیچ وقت با خودش اسلحه نمی آورد. فقط یک کوله پشتی داشت که آن را پر از فشنگ ژ ۳ و نارنجک می کرد. در حالی که رگبار عراقی ها زمین را شخم می زد، با حمود به طرف خانه ها دویدیم . وقتی برگشتیم پشیمان بودیم که چرا نارنجک بیشتری با خودمان برنداشتیم. روز عجیبی بود. در حالی که بقیه نارنجک ها را میان بچه ها تقسیم می کردم گفتم:

هر جا رسیدید پرت کنید. مهم نیست کجا می افتد. همه جا پر از عراقی ست!

تا آن روز با نارنجک نجنگیده بودیم و طرز کارش را نمی دانستیم، اما ضربه هایمان به دشمن خیلی کاری بود. نبرد به جایی کشیده شد که دیگر کم تر از پنجاه متر با عراقی ها فاصله داشتیم. ما پشت دیوار سنگر گرفته بودیم و شلیک می کردیم و بعثی ها روی بام ها بودند و با خمپاره از ما استقبال می کردند. هر طور بود خود را به پشت بام رساندیم. با یک گلوله ای که یکی از بچه ها داد – جمعا چهار گلوله داشتم – که همه را به طرف عراقی ها شلیک کردم. دشمن مرتب خمپاره می زد همه جا پر از گرد و خاک شده بود و ما یک دیگر را با فریاد صدا می زدیم. بچه ها بی امان شلیک می کردند و نارنجک می انداختند. ضجه عراقی هایی که از درد به خود می پیچیدند گوش هایمان را پر کرده بود. بقیه شان هم از ترس در حال فرار بودند. ناگهان متوجه تمام شدن مهمات شدیم. آن هم درست حساس ترین دقایق. چاره ای نبود و می بایست مهمات تهیه می کردیم. از جان گذشتگی و ایثار بچه ها حد نداشت. همه برای آوردن مهمات از یک دیگر سبقت می گرفتند. فاصله ما تا مسجد جامع خیلی نبود. به بچه ها گفتم:

– شما همین جا بمونید. من می رم…

و با گفتن یا جد امام و یا محمد (ص) در میان آتش خمپاره ها شروع به دویدن کردم. عبور از آن محل بسیار مشکل بود و هر لحظه احتمال خطر می رفت. حدود شش خمپاره، به خانه ای که از مقابلش می گذشتم اصابت کرد. با مار پیچ دویدن و افت و خیز، به هر شکلی که بود از آن جا گذشتم. وقتی به مقر تکاورهای نیروی دریایی رسیدم، عصبانیت ام حد نداشت. حرص می خوردم و فریاد می زدم:

– بچه ها عراقی ها رو اسیر کردن. نیرو نداریم. مهمات نداریم. یه فکری بکنید…

آن ها با دستپاچگی آماده شدند و راه افتادیم. پانزده نفر بودند. شدت آتش دشمن سنگین شده بود و مرتب خیابان چهل متری، مقابل مسجد «شیخ محمد»، مسجد «امام صادق» و روبه روی حزب جمهوری اسلامی را با خمپاره می زدند. خیلی وحشتناک بود. با دیدن آن صحنه ها تکاورها برگشتند. می گفتند: «این کار خودکشی یه»

فقط چهار نفر آرپی جی زن ماندند. به هر زحمتی که بود خودرا به بچه ها رساندیم. نبرد هر لحظه شدیدتر می شد.یکی از بچه ها را دیدم که آرام و قرار نداشت و مدام به این طرف و آن طرف می دوید.

گفت:

– من نارنجک می خوام… نارنجک!

به او گفتم که برود و داخل خانه های اطراف را بگردد، اما او قبلا همه جا را گشته بود. عراقی ها می دویدند وبه عربی فریاد می زند:«فارس هااو مدن.. فارس ها اومدن!» غوغای محشر بود. طوری که بیست گلوله آرپی جی را در عرض کم تر از یک دقیقه شلیک کردیم. نزدیک غروب، پس از یک نبرد سخت و سنگین، سلاح بیشتر بچه ها گیر کرده بود و بیشتر از ده متر با عراقی ها فاصله نداشتیم. عده ای پیشنهاد می کردند که برگردیم، اما کسی جرئت نمی کرد سرش را از خم کوچه بیرون بیاورد. تک تیر اندازهای عراقی کمین کرده بودند و با کوچک ترین حرکتی، مغزمان را متلاشی می کردند. بدجوری گیر کرده بودیم. در آن لحظات، دیگر تنها چیزی که به دردمان می خورد نارنجک بود…

دو روز بعد، برای دیدن نتیجه کار به خانه های پشت حزب جمهوری رفتیم. راه پله ها پراز خون بودند. سرنیزه های متلاشی شده، کلاشینکف های تکه تکه شده. لباس های پاره و ظرف های سوراخ غذا، همه و همه آغشته به خون بودند. دندان های عراقی ها به اورکت هایشان چسبیده بود. همگی به بهت و حیرت نگاه می کردیم. حیرت از جهنمی که برای دشمن به وجود آورده بودیم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا