خاطرات شهدا

مدرسه و محصل!

موج خمپاره او را گرفته بود. بعد از یک ساعت به هوش آمد، از من پرسید: «راه مدرسه از کدام طرف است اخوی؟»

برخاستم دستش را گرفتم و گفتم: «دنبال من بیا، من هم به همان جا می روم.»

به اتفاق یکی از دوستان او را به آمبولانس رسانیدیم. در عقب را باز کردم و او را فرستادم داخل، گفتم: «این کلاس شماست، سر و صدا نکن الان معلم می آید»

نگاهی معصومانه کرد و سرش را به علامت رضایت تکان داد. راننده را صدا زدم. وقتی به خودش آمد که دیگر خیلی دیر شده و آمبولانس حرکت کرده بود. به شیشه می کوبید و ما برایش دست تکان می دادیم!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا