خاطرات شهدا

من دیده بان هستم

سرش را انداخته بود پایین و راست شکمش را گرفته بود و می رفت؛ مسؤول گروهان فرستاده بودش که بیاید پیش من. شاید فکر کرده بود که او مرا می شناسد. تا او را دیدم شستم خبردار شد که باید سراغ من آمده باشد. رفتم جلو، پرسیدم: «کجا اخوی؟» گفت: « می روم پیش دیده بان» پرسیدم: «چکارش داری؟» گفت: «برایش پیغام دارم، می خواهم بگویم بیاید عقب» گفتم: «من دیده بان هستم. بیا برویم» با بی اعتنایی مرا کنار زد و به راهش ادامه داد. تیر و ترکش هم که از زمین و آسمان می بارید. برگشتم و دنبالش رفتم و فهمیدم که خیال می کند گفته اند به کسی که جلو دیده بانی می دهد بگوید بیاید. باورش نمی شد که دیده بان، فامیلی کسی باشد. حریفش نشدم که نشدم. بنابراین همانجا نشستم و دستم را جلوی دهانم گرفته و با صدای بلند گفتم: «از هر کس می خواهی بپرس، دیده بان من هستم!» چیزی نگذشت که دیدم دست از پا درازتر دارد بر می گردد. آمد جلو و گفت: «آخر تو که دوربین نداری، توی برج دیده بانی هم که نیستی، من از کجا بدانم که تو دیده بانی؟» پیدا بود که هنوز هم نمی داند که دیده بان نام خانوادگی من است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا