خاطرات شهدا

من دیگر همان نیستم

ساعت ۱۰ صبح بود. گفتم سری به خانه بزنم و خبری بگیرم. وقتی رسیدم، همه لب حوض نشسته بودند: پدر، مادر ، و خواهر کوچکم. نگرانی و اضطراب از نگاهشان می بارید. گفتم:

– شما هم با همسایه ها بروید.

پدرم، سری تکان داد و گفت:

– نه. تا وقتی که بتوانیم می مانیم.

او حتی پیشنهاد دوستی را برای رفتن به اهواز قبول نکرد. اصرار من بی فایده بود. دوباره به بیمارستان برگشتم. ازدحام عجیبی بود. دیگر هویت خود را فراموش کرده بودم. دیگر از چهره های سوخته و پوشیده از خون، از پاها و دست های قطع شده، و از جنازه ها نمی ترسیدم. به وضوح حس می کردم که دیگر شهلای قبلی نیستم. دوباره مشغول کمک شدم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا