هشت روز اسارت در ناو آمریکایی(۱)
برای انجام مأموریت محوله به مدت یک ماه از تهران به منطقه دریایی بوشهر رفته بودم. شب شانزدهم مهرماه برای گشت زنی در منطقه آبهای خلیج فارس از بوشهر به طرف جزیره فارسی حرکت کردیم.
حدود ساعت ۴ بعدازظهر به جزیره فارسی رسیدیم. در آنجا پس از اینکه نسبت به مأموریت محوله کاملا توجیه شدیم، سلاحهای سازمانی و مهمات هر شناور تحویل شد. ۵ شناور تندرو به طرف منطقه مأموریتی به حرکت درآمدند.
در حال گشت زدن چند هدف را در منطقه مشاهده کردیم که برایمان تازگی داشتند و پس از شناسایی کامل هدفها، مشخص شد که هدفها کاذب هستند. در همین حین چند هواپیما از بالای سر ما گذشتند. ما احتمال دادیم که متعلق به کشورهای منطقه باشند و برای شناسایی و عکسبرداری از منطقه به پرواز درآمدهاند. چون حکمی برای مقابله با این هواپیما نداشتیم، حرکتی از خود نشان ندادیم.
پس از عبور این پرندههای آهنین، حضور چند هلیکوپتر را در نزدیکی خود احساس کردیم. دقایقی نگذشته بود که هلیکوپترها را به وضوح با چشم غیر مسلح هم دیدیم و از آنجا که مشخصات پرندههای امریکایی را میدانستیم، مطمئن شدیم که آنها مربوط به ارتش آمریکاست، اما چون نمیخواستیم آغازکننده درگیری باشیم و همچنین مأموریت ما حفاظت و گشت زنی در آبهای خودمان بود، هیچگونه عکسالعملی از خود نشان ندادیم.
اما ناگهان هلیکوپترهای آمریکایی بالای سر شناورهای ما ظاهر شدند و ددمنشانه یکی از شناورها را مورد هدف موشک قرار دادند، بلافاصله بچهها به حالت دفاعی درآمدند و به طرف آنان شروع به تیراندازی کردند.
ساعت ۵/۹ شب بود. از هلیکوپترها آتش میبارید. اولین هلیکوپتری که یکی از شناورهای ما را مورد هجوم قرار داد، به صورت دایره از منطقه درگیری خارج شد. چون کاملا غافلگیر شده بودیم، تصمیم گرفتیم به صورت تاکتیکی از منطقه خارج شویم. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که یکی از برادران فوراً موشک استینگر را برداشت و به طرف هلیکوپتر دوم که بالای شناور ما بود، نشانه رفت.
نام مقدس «یا فاطمهالزهرا (س)» از زبان برادری که موشک را شلیک میکرد، در منطقه طنینافکن شد و هلیکوپتر آمریکایی منفجر شد. تکههای گداخته هلیکوپتر در کنار ما بر روی آب افتاد. در همین دقایق کوتاه، دو فروند از شناورهای ما موفق شدند خود را از منطقه درگیری نجات بدهند.
با منفجر شدن هلیکوپتر آمریکایی، منطقه مثل روز روشن شد، و پس از آن چند هلیکوپتر دیگر آمدند و خفاشگونه دو شناور دیگر را مورد تهاجم وحشیانه خود قرار دادند. البته زدن هلیکوپتر توسط دریادلان اسلام و آمدن چند هلیکوپتر دیگر و حمله وحشیانه آنها چند دقیقهای بیش طول نکشید.
شناور ما هم که مورد اصابت موشک هلیکوپترهای آمریکایی قرار گرفته بود، آتش گرفت و ما به داخل آب پریدیم. یکی دیگر از شناورهای موتورش آتش گرفته بود و برادران داخل آن در حال دفاع بودند، هلیکوپتری بالای سرشان آمد و آنها را به رگبار بست و سرنشینان آن شناور پس از یک درگیری نابرابر با دژخیمان آمریکایی به فیض شهادت نائل آمدند.
در داخل آب و در آن فضا احساس کردم که توانم از دست رفته است؛ ولی ذکر و یاد خدا نیروی عجیبی در من به وجود میآورد. وقتی که میخواستم شنا بکنم، متوجه شدم که پای راستم حرکت نمیکند. در آن لحظه بود که دریافتم پایم با گلولههای خفاشان آمریکایی مجروح شده است. دستم را به صورتم کشیدم، حس کردم که پوست صورتم کنده شده و در کف دستم جمع شد. متوجه شدم بدنم سوخته است. در طول ۹۰ دقیقهای که در آب بودیم، هلیکوپترهای آمریکایی بالای سر بچهها حرکت میکردند و آنها را یکی، یکی به کالیبر میبستند. در سمت راستم، صدای برادری را که طلب کمک میکرد، شنیدم، اما یکباره هلیکوپتری به او نزدیک شد و صدایش دیگر شنیده نشد. در آن لحظات سخت و دشوار به خود ناامیدی را ندادم، چرا که ناامیدی خود گناه است.
چون لباسها باعث سنگینی من در آب میشد، فوراً لباسهایم را از تن بیرون آوردم و برای اینکه بتوانم از گلولههای هلیکوپترها در امان باشم، جلیقه نجات را هم از تنم درآورده و بر روی آب رها ساختم. هنگامی که حس میکردم هلیکوپتر به طرف من میآید به زیر آب میرفتم و پس از عبور آن دوباره به سطح آب میآمدم.
در آن لحظات یکی از برادران فریاد میزد: برادران، برادران، به طرف بویه بیایید. چون جریان آب برخلاف جهت بویه بود، هرچقدر تلاش میکردیم، آب ما را پایین میبرد. کم کم توانم رو به تحلیل رفت و چون پایم تیر خورده بود، مرتب به زیر آب میرفتم و به بالا برمیگشتم. دیگر رمقم تمام شده بود که به یکباره دیدم شناوری به طرف من میآید. احتمال دادم که شناور خودی باشد، خوشحال شدم، به سمتش شنا کردم. اما ناگهان متوجه شدم آمریکایی است.
تفنگداران ویژه آمریکایی با هیکلهای بزرگ و سلاحهای مدرن دور تا دور شناور ایستاده و همه به طرف من نشانه روی کرده بودند. طنابی را که انداخته بودند، گرفتم. آنها مرا به طرف شناور کشیدند. مردد بودم که طناب را رها کنم یا نه، که در یک لحظه متوجه شدم موهای سرم در دست یک غول آمریکایی است.
آمریکایی انساننما، چنان محکم سر مرا به لبه شناور کوبید که بینیام شکست. حس کردم که الآن سرم را جدا میکنند، لذا با یک فشار خودم را داخل آب انداختم. آمریکاییها اسلحههایشان را به طرفم نشانه گرفتند و دوباره طناب انداختند. با خود گفتم: شاید با اسیر شدن بتوانم زنده بمانم تا پرده از جنایت این جنایتکاران بردارم، طناب را گرفتم. مرا به داخل شناور انداختند و با دستبندهای مخصوص دستها و پاهایم را بستند.
دقایقی بعد بچهها را یکی یکی از آب گرفتند و به کف شناور انداختند، اما چون کیسهای بر روی سرمان بود، نمیتوانستیم یکدیگر را ببینیم. از شدت درد جراحات بدن فریاد میزدم که ناجوانمردانه با قنداق تفنگ به پشتم زده شد.
برای اینکه از کتکهای آنان در امان باشم، با تحمل درد، سکوت اختیار کردم. این شناور که حدس میزدم ناوچه باشد، نیم ساعتی در حرکت بود نزدیک شناوری دیگر پهلو گرفت.
همانطور که با صورت در کف شناور افتاده بودم، یکی از آمریکاییها پاهایم را گرفت و از زمین بلند کرد و بعد مثل یک جسم بی جان، به طرف بالا، که شناور بزرگ بود، پرتاب کرد.
افراد داخل شناور بزرگتر، گویی عقده بیشتری داشتند، از این رو با تمام وجودشان ما را میزدند. پس از اینکه آمریکاییها از زدن ما خسته شدند، ما را به اتاقی بردند. شخص نسبتاً جوانی که فارسی هم بلد بود، جلو آمد و از من مشخصات فردی خواست.
گفتم: «رضا کریمی» هستم.
وقتی که مشخصات را نوشت، با من کاری نداشت. اما برادران دیگر را اذیت کرده بود. پس از اینکه همه را چک کردند و مشخصاتی را نوشتند، ما را با بدنی مجروح سوار هلیکوپتر کردند. نمیدانم ما را در چه وضعیتی قرار داده بودند که باد شدیدی به بدن مجروحمان میخورد و از شدت باد لباسهایی که بر تنمان بود، پاره میشد. حس میکردم که ما را زیر هلیکوپتر بستهاند. پس از یک ساعت و نیم پرواز، هلیکوپتر بالای ناو آمریکایی قرار گرفت. من طوری قرار داشتم که از بالا ناو را میدیدم. سربازان مسلح دور تا دور ناو ایستاده بودند.
منبع: خبرگزاری فارس