خاطرات شهدا

هشت روز اسارت در ناو آمریکایی(۲)

درقسمت قبل از مأموریت تا اسارت در بند آمریکایی‌های جنگ طلب رضا کریمی را از خاطر گذراندیم اکنون ببینیم لحظات اسارت بر او چه گذشت.

ناو آمریکایی

هلی‌کوپتر روی سطح ناو فرود آمد. سپس ما را داخل راهرو ناو بردند و حدود ۳۰ دقیقه با همان بدن مجروح و مصدوم از ضرب و شتم جانیان آمریکایی، در آنجا نگه داشتند. سربازان می‌آمدند و تند تند از ما عکس می‌گرفتند. به دلیل خونی که از ما رفته بود، احساس تشنگی می‌کردیم. از آن‌ها آب می‌خواستیم.

پس از یک انتظار سخت و دردناک، ما را به زیرزمین ناو بردند. در آنجا یک راهرو باریکی بود که چند تخت را در خود جای داده بود. ما را روی تخت‌ها انداختند و به صورت خیلی سطحی، جراحاتمان را پانسمان کردند.

هنوز دقایقی از پانسمان جراحات نگذشته بود که فردی نقاب بر صورت به طوری که فقط چشمانش دیده می‌شد وارد اتاق شد. دوباره بازجویی از ما شروع شد.

– اسمت چیست؟ چند تا شناور بودید؟ از کجا و برای چه آمده‌اید؟

اگر از دادن جواب خودداری کنم، اذیت خواهند کرد و شاید با دادن شکنجه‌های سخت‌تر از ما حرف بکشند. بنابراین، حرف‌هایی را سر هم کردم و به آن‌ها تحویل دادم. از نوع سلاح‌ها که پرسید، خودم را به بدحالی زدم و به خودم پیچیدم و گفتم: نمی‌دانم.

فردای آن روز مجدداً همان بازجو آمد و سۆالات روز قبل را از من پرسید. با لطف خدا، همان حرف‌ها دوباره به خاطرم آمد و به او جواب دادم. در ناو، پایم را که گلوله خورده بود عمل کردند و بدنم را که سوخته بود، موقتاً درمان کردند.

دوباره محاکمه و بازجویی شروع شد. این بار مرد میان‌سالی که فارسی صحبت می‌کرد به سراغم آمد و برای اینکه مرا فریب دهد، با خوش‌رویی برخورد کرد و به من گفت: من با تو دوست هستم. حرف‌هایی که بین من و تو زده می‌شود، من می‌دانم و تو و خدا، اگر با من حرف بزنی، با هم دوست هستیم. والا من دیگر از عاقبت تو خبری ندارم؛ تو باید یکسری مطالب را به من ارائه بدهی.

این فرد احتمالاً از سوی سازمان سیا بود. چون پس از انجام کار پزشکی، ما را پیش این فرد می‌بردند. ابتدا پیشنهاد پول داد و گفت: اگر مشکلی داری، برایت حل می‌کنم.

– فعلاً خوب هستم و هیچ مشکلی ندارم.

او فکر کرد که می‌خواهم با او همکاری کنم.

– شما فعلاً استراحت کنید، بعداً می‌آیم.

مرحله چهارم بازجویی شروع شد. این بار بیوگرافی کاملی می‌خواستند.

– سرباز هستم، یکی از دوستانم گفت بیا برویم در دریا گشت بزنیم که من هم به عنوان کمک قایقران با او آمدم. چند هلی‌کوپتر آمدند و ما را به رگبار بستند. بعد، شما ما را از آب گرفتید و من اصلاً از این حرف‌هایی که شما می‌زنید، اطلاعی ندارم.

– چرا به جنگ آمده‌ای؟

– اهل جنگ نیستم، من سرباز هستم، باید فقط خدمت کنم تا مشکلاتم حل شود.

– مسئول گروه شما کیست؟ مهدوی را می‌شناسی؟

این مطلب به ذهنم آمد که این‌ها مهدوی را می‌شناسند. باید طوری سخن بگویم که ذهنیت آن‌ها را از بین ببرم. گفتم: مسئول ما یک فرد قد بلندی است! برادر مظفری که قد بلندی داشت و در جمع ما هم بود به ذهنم آمد.

– نه، آن قد بلند را که زیاد هم سوخته و چاق است نمی‌گویم!

– مظفری پرسید چه کاره است؟

-اصلاً او را ندیده‌ام، من فقط رفیقم را می‌شناسم.

– در بین این‌هاست؟

– نه، در داخل قایق کنار من بود. نمی‌دانم حالا زنده است یا نه.

با جواب‌های من تقریباً متقاعد شد و پرسید: دوست داری به ایران بروی؟

– خوب خانواده‌ام در ایران است. معلوم است که دلم می‌خواهد به ایران بروم!

– ما شما را به ایران می‌فرستیم. اول باید از نظر پزشکی آماده بشوید و مشکلی نداشته باشید. ما شما را به ایران خواهیم فرستاد.

بعد، ما را از آنجا حرکت دادند و با هلی‌کوپتر به همان ناو اولی بردند. دکترهایی که در آنجا بودند، ما را معاینه کردند تا اینکه چند نفر ساک به دست آمدند. از نشانی که روی سینه‌هایشان نصب شده بود، فهمیدم که از صلیب سرخند.

در همین حین، مترجمی را که همراه افراد صلیب سرخ بود، به نظرم آشنا آمد. به دقت به او نگریستم. درست حدس زده بودم، همان بازجویی بود که روزهای اول نقاب بر چهره داشت و از ما بازجویی می‌کرد. وقتی که به چشم‌های او خیره شدم، احساس کرد که او را شناخته‌ام؛ لذا زیاد طرف من نمی‌آمد. به هر حال او افراد صلیب سرخی را به ما معرفی کرد و از ما خواست همه مشخصات و درخواستمان را به این‌ها بگوییم. مجدداً مشخصات خود را برای آنان بیان و اعلام کردیم که خواستار اعزام به جمهوری اسلامی ایران هستیم. افراد صلیب سرخ جهانی به ما پیشنهاد کردند: هر جایی که مایل باشید می‌توانیم شما را به آنجا بفرستیم. ما قاطعانه به آن‌ها گفتیم: هرگز حاضر نیستیم جای دیگری جز ایران برویم.

صبح روز بعد، مجدداً از تمام بدنمان که جراحت برداشته بود، عکس گرفتند و چشم‌هایمان را بستند و در حالی که پنبه در گوش‌های ما گذاشته بودند، به مدت یک ساعت ما را زیر آفتاب بر روی ناو نگه داشتند. سپس ما را بر روی برانکارد بستند و داخل هلی‌کوپتر گذاشتند تا جهت تحویل ما به کشور عمان حرکت کنند.

هلی‌کوپتر از روی ناو آمریکا پرواز کرد و پس از یک ساعت پرواز فرود آمد. به ذهنم آمد که اینجا باید یک پایگاه نظامی در یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس باشد. چرا که نسبت به مختصاتی که از منطقه در ذهن داشتم، از ناو تا عمان مسافت زیاد است و در نتیجه هلی‌کوپتر نمی‌تواند یکسره پرواز کند. حدسم صحیح بود.

از داخل هلی‌کوپتر با چشمان بسته، سریعاً ما را به داخل هواپیمای C-130 انتقال دادند. پس از اینکه هواپیما مسافتی را طی کرد، در فرودگاه عمان به زمین نشست. نمایندگان صلیب سرخ عمان، داخل هواپیما آمدند و پس از خوشامدگویی، ما را از هواپیما خارج و به داخل آمبولانس بردند. نظامیان از داخل هواپیما پیاده نشدند و زمانی که ما را داخل آمبولانس گذاشتند، مجدداً هواپیما آماده رفتن شد.

آمبولانس به طرف اورژانس مستقر در فرودگاه مسقط (پایتخت عمان) حرکت کرد. در آنجا دکترها فوراً بالای سر ما آمدند و پانسمان را عوض کردند و فوریت‌های پزشکی را انجام دادند. دکترهای عمانی از این قضیه اظهار تأسف کرده و خوشحال بودند که ما به ایران برمی‌گردیم. سفیر جمهوری اسلامی در آنجا به ملاقاتمان آمد. ما کلاً دو ساعت در داخل فرودگاه عمان بودیم.

نمایندگان ایرانی برای تحویل ما آمدند و ما را به داخل هواپیما بردند. در تمام لحظات توسط عمانی‌ها از ما فیلم‌برداری می‌شد که بچه‌ها در همان لحظه سوار شدن بر هواپیما، شعار «الموت لامریکا» سر دادند. در این لحظات شور و شوق عجیبی در بچه‌ها به وجود آمده بود، دل‌تنگ برادرانی بودیم که چند روز پیش کنارمان بودند و دیگر، مسافر هفت آسمان آبی شده بودند.

هواپیما سرزمین عمان را ترک گفت. یک ساعت پرواز کردیم تا هواپیما برای سوخت گیری در فرودگاه بندر عباس به زمین نشست. پس از اینکه استاندار بندر عباس به ملاقات ما آمد و سوخت گیری تمام شد، هواپیما به طرف تهران پرواز کرد.

اشک شوق در چشمان ما حلقه زد، پس از هشت روز اسارت در چنگال دژخیمان آمریکایی به وطن اسلامیمان بازگشتیم و در فرودگاه مورد استقبال شخصیت‌های مملکت قرار گرفتیم.


منبع: خبرگزاری فارس

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا