خاطرات شهدا

پدری که در شهادت از پسرش پیشی گرفت

نیروی اعزامی از بابل به پادگان هفت تپه که محل استقرار نیروهای لشکرکربلا ( مازندران) بود، رسید و اطراق کرد و منتظر فرمان برای اعزام به خط مقدم شد.

بعد از مدت کوتاهی خبر ، آماده شدن برای حرکت اعلام شد. طبق معمول همه شاد و شنگول شدند و شوخی های عملیاتی اغاز شد، هرکدام از بچه ها دیگری را نورانی میدید و یعنی که تو شهید میشوی.

در این اثنا متوجه بگو مگوهای آقای حسین زاده با اکبراقا ( دانش اموز مجتمع رزمندگان)  شدم. از نزدیک شاهد ماجرای بین پدر و پسر شدم .طوریکه از صبح اختلاف بین پدر وپسر  برسر اجرای دستور فرمانده اینکه یاپدر و یا پسر( اکبراقا) میتونند در عملیات امشب شرکت نمایند ،حل نشده بود.پسر مصمم به شرکت در عملیات و پدر بادلیل و حق ولایت سعی درمجاب نمودن پسر به ماندن در پادگان هفت تپه داشت و بالاخره پدر موفق شد و کاروان عازم شد.

نگاه حسرت پسر هنوز در ذهنم حذف نشد. نزدیکهای غروب افتاب به منطقه جنگی رسیدیم.ماموریت گردان ما حمایت گردان حمزه قایمشهر بود که در دفاع از لشکر رسول الله تهران که محاصره شده بود، تعیین گردید.

در منطقه موقعیت سنگرگرفتیم ( در زمین خالی بصورت درازکش )،سمت راست مرتضی قربانی فرمانده لشگر کربلا و بعد از او اقای حسین زاده و جلوتر آقای شهیری و آقای غلام اوصیا ،فرمانده گردان هم مثل شیر فعال و حاضر در جلوی خط مقدم موقعیت را بررسی واعلام میکرد..

کمی عقب در پشت سرما بلدوذر در حال کار برای احداث دیوار سنگر برای بعدی ها بود ،آن شب زمین زیر شکم مان مثل گهواره تکان میخورد ،انگار داریم تاب میخوریم از انفجار خمسه خمسه دشمن( از انواع توپ که توسط توپخانه شلیک میشود) .

دشمن که سنگر سازی پشت سر ما را رصد کرده بود ،در مقابل ما با چند دستگاه تانک شلیک مستقیم میکرد بقصد از کار انداختن بلدوزری که در ده متری ما مشغول کار بود.

نزدیک صبح شد دیگه باید از دیوار هشت متری پشت سر ما ( سنگر احداث شده) بالا میرفتیم و خودمان را حفظ میکردیم. دستور برخاستن گردان یکی یکی از آخر داده می شد( برای حفظ ارامش، تا هول نکنند) نوبت من شد وبرخاستم و بعد هم آقای قربانی، حالا نوبت آقای حسین زاده شده بود، اما هیچ حرکتی نکرد، خیلی سریع  با آقای قربانی برگشتیم، بالای سرش و هرچه صدایش زدیم هیچ پاسخی نشنیدیم ، سریع جابجایش کردیم ومتوجه شدیم در زیر آش بارهای دیشب با ترکش توپ های ارسالی شهید شده وبرحمت خدا رفته است .

مشکل حمل شهید حسین زاده بعلت روشنایی هوا ودر تیرس مستقیم عراقی ها بودن بسیار سخت بود،با توجه به خاکریزی که دیشب ایجاد شده بود، فقط باید باید او را به آن سوی خاکریز می رساندیم وبه عملیات خود ادامه می دادیم، برای اینکار بایددر دید تانک و از همه بدتر باید از دیواره سنگر احداث شده بالا میبردیم،موقعیت تصمیم گیری خیلی سخت شده بود و ما در حال چه کنیم چه کنیم بودیم که دیدم دلاور گردان غلام اوصیا بدون هیچ ترسی شهید را بدوش گرفت و با شجاعت به بالای خاکریز برده و به اون طرف انتقال داد.


منبع: خبرگذاری ایمنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا