خاطرات شهدا

کربلای ۴ تا ۵

احمدعلی ابکایی، پیک گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا خاطرات زیبایی را از فاصله زمانی بین عملیات کربلای ۴ و عملیات کربلای ۵ بیان کرده که در ادامه می خوانید.

بین کربلای چهار و پنج حدود شانزده روز فاصله افتاد. در همین زمان مأموریت سه ماهه بچه‌ها به اتمام رسید. صحبت رفتنشان بود. باید تصفیه حساب می‌کردند، اما در موقعیتی نبودیم که نیروهایمان را از دست بدهیم و آن‌ها را به مرخصی بفرستیم. شهید بلباسی «فرمانده گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا» دوباره دست به کار شد و با صحبت‌هایش توانست بچه‌ها را نگه دارد. بچه‌ها نمی‌دانستند که عملیات دیگری در راه است، ولی ما به دلیل ارتباط‌های کاری که با فرماندهان رده بالاتر داشتیم، می‌دانستیم اتفاقاتی در راه است. یعنی از وضعیت جنگ چنین چیزی برمی آمد. می‌دانستیم که دشمن در پاییز و زمستان منتظر ماست و می‌دانستیم سه ماه است که انتظار می‌کشد. این البته یکی از ترفندهای ما بود، باید دشمن را خسته می‌کردیم تا انرژی و توانش را از دست بدهد.

عراق می‌دانست که ما در زمستان حمله می‌کنیم، اما تاریخ و محل حمله را نمی‌دانست و همین مسئله خواب راحت را از آن‌ها گرفته بود.

ما در کربلای چهار، در مرحلهء اول، در همان شب اول و دوم شکست خوردیم. در این وضعیت اگر ما به نیروهایمان مرخصی می‌دادیم، خطر بزرگی بیخ گوشمان بود. چون در همان زمان، چندین لشکر دشمن آماده باش کامل بودند و لیکن ما با همین بحث تصفیه ترفند زدیم و گمراهش کردیم. می‌دانستیم که اگر دشمن بفهمد ما به نیروهایمان مرخصی دادیم، او هم خود به خود نسبت به عملیات بی خیال می‌شود.

بنابراین یا نیروهایش را آزاد می‌کند یا آن قدرها برای دفاع از خود آمادگی نشان نمی‌دهد. این تدبیر فرماندهان در فاصلهء بین عملیات کربلای ۴ و ۵ جواب داد.

فرماندهان می‌دانستند دشمن همیشه در پی گرفتن اطلاعات است و در اهواز و مناطق دیگر جاسوس و ستون پنجم دارد. یکی از لشکرها را انتخاب کردند و گفتند: شما نیروهایتان را مرخص کنید.

وقتی مرخصی دسته جمعی صادر می‌شد، لشکر ما چندین اتوبوس تهیه می‌کرد. مثلاً اگر قرار بود لشکر ما، پنج گردان را به مرخصی بفرستد، به اندازه پنج گردان اتوبوس تهیه می‌کرد و همه می‌آمدند «هفت تپه» (عقبه لشکر ویژه ۲۵ کربلا) ، نیروها را سوار می‌کرد و مستقیماً به مازندران می‌برد.

قرار شد نیروهای آن لشکر یا تیپی که برای مرخصی انتخاب شده است را آزاد کنند و آن‌ها را برای تهیه بلیط روانهء شهر اهواز کند تا همه آن‌ها از اهواز به سمت خانه‌هایشان بروند. ستون پنجم فکر کرد کل نیروهایمان به مرخصی رفته‌اند و به عراق اطلاع دادند. دشمن هم فکر کرد ما دیگر قصد عملیات نداریم. آخر به تعداد نیروهای یک لشکر ریخته بودند داخل شهر، همه در حال تهیهء بلیت بودند. ترمینال پر شده بود از رزمنده‌هایی که عطر لباس خاکیشان را نمی‌شد از آن‌ها جدا کرد. با همین خبر، عراق بخشی از نیروهایش را آزاد کرد. مطمئن شده بود دیگر عملیات نمی‌کنیم. در حالی که ما فقط یک لشکر از کل نیروهایمان را به مرخصی فرستاده بودیم.

دشمن استرس داشت. برعکس، ما اعتماد به نفس داشتیم. چون حمله کننده بودیم و ابتکار عمل دست ما بود. این یک جنگ روانی بود. نیروهای عراق سه ماه تمام در حالت آماده باش بودند. البته از شکست ما در کربلای چهار خیلی خوشحال و در عین حال مغرور شده بودند. در همین فاصله، فرماندهان ما جلسات متوالی را برقرار کردند و هماهنگی‌ها را انجام دادند.

در یکی از همین جلسات، آقای هاشمی رفسنجانی که آن موقع نماینده امام (ره) در جنگ بودند، به اتفاق آقای محسن رضایی و بعضی از فرماندهان تیپ‌های لشکر ۲۵ کربلا در جلسه‌ای که در پادگان گلف اهواز برگزار شده بود، شرکت کردند.

این روزها ما در هفت تپه بودیم و کماکان درگیر کار آموزش و کانال رَوی، یادم هست یک روز یکی از بچه‌های روستای «قراخیل» قائم شهر که از بسیجی‌ها بود، آمد پیش شهید بلباسی؛ صحبت‌هایی کرد و گفت که از لحاظ مالی وضع خوبی ندارد و خانواده‌اش زنگ زده‌اند گفته‌اند که از لحاظ مالی در مضیقه‌اند و خواست که بلباسی به او تصفیه حساب بدهد. جواب بلباسی منفی بود. گفت: فعلاً نمی‌توانم تصفیه حساب بدهم. آخر اگر به یکی تان تصفیه بدهم، خیلی‌ها می‌آیند و همین تقاضا را می‌کنند.

ده روزی به شروع عملیات کربلای پنج مانده بود که دوباره آمد. گفت: پس لااقل چند روز مرخصی بدهید بروم مشکل خانواده‌ام را حل کنم و برگردم. زن و بچه‌ام پولی ندارند.

جواب بلباسی همان بود که بود. با او صحبت کرد و راضی‌اش کرد بماند. دو روز گذشت دوباره آمد، با چهرهء نگران تر، گفت: آقای بلباسی! من خیلی تحت فشارم. خانواده‌ام نامه داده‌اند.

بلباسی گفت: اگر بروی شاید به عملیات نرسی.

نگاهی به بلباسی کرد. مردَّد بود. هر وقت یاد خانواده‌اش می‌افتاد، بیشتر اذیت می‌شد. رفت و بعد از دو روز کلنجار رفتن با خودش، برگشت. گفت: آقای بلباسی! من نمی‌روم. تصمیم خودم را گرفته‌ام فقط یک مرخصی بدهید تا بروم تلفن بزنم.

رفت لشکر و بعد از چند ساعت دوباره آمد پیش ما و گفت: من مشکلم حل نشد ولی در این مدت خیلی با خودم درگیر بودم، گیر کرده بودم بین رفتن به خانه و حل کردن مشکلات و ماندن در عملیات. امروز رفتم زنگ زدم، به همسرم گفتم: شما را سپردم به خدا. او ماند و در همان عملیات کربلای ۵ هم به شهادت رسید.

بحث تصفیه حساب بسیجی‌ها هم گرد و خاک بلند کرده بود. شهید بلباسی غروب هر روز در حسینیه با نیروها صحبت می‌کرد. کار به جایی رسید که بلباسی در صحبت‌هایش دائم تکیه می‌کرد به تنهایی امام حسین (ع) و یارانش در روز عاشورا، این جریان را به جنگ خودمان وصل می‌کرد. نیروها اغلب تحت تأثیر قرار می‌گرفتند و نظرشان کم کم در حال عوض شدن بود.

زمزمهء رفتن کمتر شد. تفسیرهایی که شهید بلباسی از داستان عاشورا ارائه داده بود، دل سنگ را هم آب می‌کرد و باعث شده بود، جلوی وسوسهء شیطان که درست توی لحظه‌های حساس، آفتابی می‌شد و بچه‌ها را به یاد دنیا و زن و فرزندشان می‌انداخت، گرفت.

بلباسی هم به ردهء بالاتر خودش قول داده بود که همهء نیروهایش در عملیات شرکت می‌کنند. حالا طوری شده بود که نیروها برای عملیات، لحظه شماری می‌کردند. البته چند نفری در گردان داشتیم که خودشان بی اجازه مرخصی رفتند و بیشتر از چهار نفر نبودند. یادگارِ این چند روز، عزاداری و سینه زنی‌های حسینیه بود. همه در قرنطینه کامل بودیم. شرایط سختی را پشت سر می‌گذاشتیم.

فرمانده یکی از گروهان هایی که ما داشتیم، آقای پورباقری اهل گلوگاه بود. یک بار آمد و از بلباسی خواست که او را بفرستد. بلباسی گفت: شما فرمانده گروهان هستید، اگر شما بروید یک گروهان ناقص می‌شود. شما گروهانتان را می‌شناسید، تسلط دارید و جای شما هم کسی نیست که این قدر اشراف داشته باشد.

قانع شد و نرفت. می‌دانستیم که بچه‌اش تازه به دنیا آمده. هنوز یک ماهش نشده بود. شادی پدرانه‌ای در چشم‌هایش می‌درخشید. او هم مانده بود و در همان عملیات هم خودش، هم جانشین اش، هم معاونش شهید شدند. هر سه تا قد بلند و درشت اندام و هیکلی بودند. من خودم بالای سرشان حاضر بودم.


منبع: خبرگزاری دفاع مقدس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا