خاطرات شهدا

یازده یادداشت از یک اسیر عراقی(۴)

کلمه رمز، یا زهرا! …

آن گاه همه چیز به پایان رسید و اوضاع دگرگون گردید. صداها با لحنها و آهنگهایی متفاوت به گوش می رسد.  صدای فریاد و آوای قلم در هم آمیخته است. باد همچون تندرهای غرّان زمستانی و سرکش، بین صخره های فرسوده ی صیقل خورده به غرش در می آید و دانه های کوچک و لطیف برف را در دل خود می برد. ضربات موجهای برفی بر روی گونه ها بسیار دردناک است. چشمها یارای مقابله با این بوران را ندارد. سرمای سوزناک، تمامی نگهبانان را به زانو در آورده است. در اوج سرما در سنگرهای گود و نمور جای سوزن انداختن پیدا نمی شود.

دور آتش حلقه می زنیم. گرمای ملایم و داستانهای شبانه به محفل ما گرمی می بخشد. پیاله ای چای همراه با کیک لذیذ خانوادگی (کلوچه) به گردش در می آید و قصه پشت قصه نقل می شود. همه برای گذرانیدن این زمان دیرگذر، سعی می کنند در این داستانسرایی سهمی داشت و شنونده ای را به سوی خود جلب کنند. قصه هایی از داستانهای خیالی و حماسه های فردی و حکایاتی همانند داستانهای هزار و یک شب در مورد جنگ و جنگجویان نقل می شود؛ و هر سخنگویی که حیفش می آید شنوندگانش به خواب روند، تلاش می کند خود را در صفحه ای از صفحات تاریخ داخل کند. این یکی خود را یکی از قهرمانان نبرد «رهبر» به حساب می آورد. آن یکی در نبرد «میلاد رهبر» می درخشد. آن دیگری در نبردهای «چشمان رهبر» به مدالی نایل می آید و…

صحبتهایمان بی یک استثنا حول و حوش «قادسیه صدام» دور می زد. در بین حاضران ستوان موفق، رفیق حزبی و فرمانده گروهان یکم هنگ دوم تیپ ۶۰۴ پیاده، حضور داشت. حاضران برای اینکه خودشان را نزد وی مقبول جلوه دهند، ارتش اسلام را به ضعف و بی مبالاتی و عدم توانایی در برابر نیروهای عراقی متهم می ساختند.

پاسی از آن شب طولانی گذشت. مجلس برای آنها دلپذیر بود. موضوعاتی در قالب داستانهای عشقی و جنگی بیان شد.

نگهبانان به دلیل شدت سرما و فرار از برفی که چشمها را آزار می داد، پستهای خود را ترک گفتند و نیروهای پشتیبانی به علت ضعف روحی و ترس از دره های هولناک، سلاحهای خود را تنها گذاشتند.

در آن شب ظلمانی هیچ یک از ما قادر نبود مقابل خویش را ببیند. ازطرفی ورود میهمانی ناخوانده در چنین شبی ناممکن به نظر می رسید. این بود که قلبها، مطمئن و آرام، چشمها را به میهمانی خواب برده بودند در فاصله شبهای هجدهم و نوزدهم مارس ۱۹۸۸ عده ای در حال چرت و عده ای دیگر در بیداری کامل به سر می بردند که ناگهان آتشفشانی خروشان به غرش درآمد و زمین را به لرزه در آورد و قله های مرتفع آن را در مقابل عظمت این آتشفشان به تعظیم وا داشت. آری این آتشفشان رمز «یا زهرا» بود که به درون سنگرهای ما راه یافت؛ گوشها را متوجه خود ساخت و پیکرهایی را که از شدت سرما و ترس می لرزیدند به لرزشی مضاعف وا داشت. آنها – رزمندگان اسلام – خود را به در سنگرها رسانده و کسیه های شنی را واژگون ساختند. صدای استغاثه ی نیروهای خودی در فضای پیرامون بلند شد: «دخیل الخمینی» … «زنده باد اسلام» … «دخیل الحسین» و اما عده ای که در آن دور دورها بودند با پایی برهنه روی برفهای منجمد حرکت می کردند و در حالی که سلاحهایشان را در گوشه ای یله داده بودند در جست  جوی راه نجات به این سو و آن سو می شتافتند. گاهی به سمت شمال می دویدند اما طولی نمی کشید که به مکان قبلی باز می گشتند. مگر در هر نقطه ای سایه گسترده بود. راهها تماماً عقیم، دره ها در محاصره و قله ها به تسلیم  سلحشوران درآمده بود. نیروهای ما راه را گم کرده بودند و همانند کسی که بین صفا و مروه در رفت و آمد است مسیر را دور می زدند.

قبل از طلوع خورشید عراقیها به صورت ستونهایی در آمدند که حیران و سرگردان انتظار می کشیدند تا آنان را به سرزمین هدایت، راهنمایی کنند. صبح هنگام نیروهای ما ارتفاعات «بندوره»، «کردی هلکان» و «کوجار» را پشت سر گذاشت و به سمت قرص خورشیده به راه افتادند.آنان در حالی که به این پیش روی مقدس ادامه می دادند، ناگهان پرچم سبزرنگ مزین به نام زهرا(س) و کلمه ی رمز یا زهرا(س) را که به اهتزاز در آمده بود دیدند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا