یکی از شهیدان همشهری شماست
خاطرات محمد مهدی از جبهه و جنگ
ماجرای او پس از شب پر ماجرا
او صبح روز بعد سر موقع حضور یافت تا به جبهه جنگ اعزام شود، ولی کارت اعزام به جبهه برایش صادر نشده بود و از او عذر خواستند و گفتند در تاریخ بعدی که اعلام خواهد شد، شما به جبهه خواهید رفت. ناراحتی تمام وجودش را فرا گرفت ولی دیگر چارهای جز این نبود. او اگر میدانست به چنین سرنوشتی دچار خواهد شد، هرگز مجبور نبود شب گذشته را در میان جنگل مخوف بدود. گرچه یک استراحت جسمی برایش لازم بود، زیرا او چنان خسته بود که گاهی میخواست یک پایش را روی پای دیگر بگذارد، با کمک دو دستش و با مشقت بسیار موفق به این کار میشد.
او با تمام دوستانی که به جبهه جنگ اعزام میشدند، خداحافظی نمود و با آنان تا آخرین لحظه بود که ناگهان او را صدایش کردند که کارت اعزام به جبههاش آماده شده و میتواند به جبهه جنگ اعزام شود.
او به جبهه جنگ رفت و سختیها و مشقتهای جنگ را از نزدیک تجربه کرد. در یک روز غروب [۲۷خرداد ۱۳۶۶ منطقه عملیاتی شهر ماووت، سلیمانیه عراق] در حین جارو کردن چادر، در حالی که هوا رو به تاریکی میرفت و باد ملایمی میوزید، از پشت سرش صدای سلامی شنید. برگشت دوستش محمد را دید، سلامش را پاسخ گفت و از خوشحالی جارو را پرت نمود. این در حالی بود که آنها صبح به وقت جا به جایی همدیگر را دیده بودند. یعنی او پس از شانزده روز از خط مقدم برگشت و محمد به جای او در خط مقدم استقرار یافت.
اما محمد آن محمد مسرور که صبح همان روز دیده بود، نبود. بی درنگ پرسید: چه شد که آمدی؟ محمد گفت: برویم آن کنار برایت بگویم. با محمد بیرون چادر رفتند، محمد در حالی که بسیار ناراحت و غمگین بود، لب به سخن گشود و گفت، در سنگر امداد بودیم که با بیسیم اطلاع دادند در موقعیت ابراهیم دو مجروح سخت است، فوراً برای امداد این مجروحان نیرو بفرستید. محمد درحالی بغض گلویش را فشرده بود، اضافه نمود، با یک راننده آمبولانس سریعاً حرکت کردیم تا به موقعیت ابراهیم رسیدیم. جوانی گفت “اینها هر دو شهید شدند”. جوان پس از اینکه دانست من اهل کجایم گفت، یکی از شهید شدگان همشهری شماست.
در این لحظه او از محمد پرسید: چه کسی شهید شده آیا من میشناسم؟ محمد گفت: صبر کن برایت میگویم. او حساس شده بود و در این فکر بود چه کسی شهید شده است که محمد گفت، داخل سنگر شدم، دیدم دو نفر شهید شدهاند که یکی “رحیم” بود.
با تعجب گفت: ” رحیم، رحیم صادقی فر ”
محمد گفت: ” بله ” صادقی فر بود”
مجدد گفت: ” صادقی فر بود.”
محمد گفت: ” بله صادقی فر بود.”
او در حالی که بغض گلویش را به شدت فشرده بود گفت: ” الله الله الله، رحیم شهید شد.”
محمد دوباره گفت ” بله رحیم شهید شد.”
شهید رحیم صادقی فر
او رحیم را در همان جبهه شناخت. آشناییاش با رحیم زیاد طولانی نبود. او رحیم را میدید چگونه نماز به جا میآورد. رحیم پس از نماز دعا و مناجاتش طولانی بود. گرچه صبر میکرد تا راز و نیازهای رحیم تمام شود، ولی دیگر صبرش طاق میشد. گرچه این روزهای با هم بودن بیش از ده روز طول نکشید، ولی او هرگز موفق نشد که صبر کند و ببیند رحیم چه وقت مناجاتش به اتمام میرسد. او فقط دانسته بود که رحیم برادر کوچکی دارد و به وی بسیار علاقمند است. پس از آن ده روز، سیوچهار روز بعد خبر شهادت رحیم را شنید و این چنین بود که دوران کوتاه یک دوستی به پایان رسید.
در راه عقیده جان خود باخــت شهید رفت و به هر آنچه بود مقصود رسید
چون مرغ قفس که شوق آزادی داشت پرواز نمود و زین ســـرا پرده رهیـــد
شهید حاج بابا قزلسفلو
او شهید حاج بابا را تنها در جبهه دید چه در آن روزهای گرم بهاری در منطقه گرمسیر و چه در همان فصل در منطقه سردسیر. گرچه حاج بابا را در آن ایام یک هفته بیشتر ندید، زیرا پس از آن شهید حاج بابا به ماموریت جنگی در منطقه سردسیر رفت، اما همو بود که در اولین روزهای ورود او و دوستانش هر روز عصر میآمد و خبری از آن افراد تازه ورود کرده میستاند و با سخنان جالب و شیرینش آنان را سرگرم کرده و مجذوب خود مینمود.
او وقتی به منطقه سردسیر رفت، حاج بابا را نیز در آنجا دیدار نمود و ساعتها با هم همکلام شدند، اما پس از چهار روز دیگر این حاج بابا بود که [در عملیات نصر۴] به سایر شهدا پیوست و این چنین بود برای بار دیگر دوران کوتاه یک دوستی به پایان رسید.
شهید رضا خسروی
رضا فعال و پرتلاش و دانش آموز دوره دبیرستان بود و [در منطقه عملیاتی شهر ماووت و در عملیات نصر ۴] در یک رویارویی شدید با دشمن [توسط نیروهای بعثی عراق] به شهادت رسید. رضا در ایام آموزش رزمی همدورهاش بود، او فقط یکبار در منطقه جنگی آن شهید را در حال ساختن سنگر انفرادی، دیده بود، زیرا رضا نیروی گردان دیگری بود و همین باعث بود که همدیگر را کمتر دیدار نمایند
شهید ابوالقاسم عربگلو
ابوالقاسم تنها پس از ده روز توقف در منطقه جنگی [چند روز پس از عملیات کربلای ۱۰ در منطقه عملیاتی شهر ماووت] به شهادت رسید. او خواهر و خواهرزاده ابوالقاسم را به هنگام بدرقه رزمندگان توسط مردم، دیده بود که برای بدرقه و خداحافظی با ابوالقاسم آمده بودند. ابوالقاسم خواهرزاده کوچکش را در بغل گرفته بود و گاهی دستان کوچک او را در دستان خود گرفته و در کنار هم قدم میزدند که لحظهای دیدنی را بوجود آورده بودند. در آن روز چه کسی فکر میکرد که ابوالقاسم بعد از دو هفته به شهادت میرسد. او با ابوالقاسم در روزهای آموزش رزمی همدوره بود. آن دو در دوران آموزش با هم در کنار هم بوده و در آن روزها نیز یک بار با هم به شهر خودشان هم سفر شده بودند.
ادامه دارد…
منبع: وبگاه خاطرات جنگ