خاطرات شهدا

۵۰خاطره کوتاه از شهید صیادشیرازی

قسمت اول


لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.- رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که…


شهید صیادشیرازی

۱- سحر است. نماز را در حرم امام مى خوانیم و راه مى افتیم. رسممان است که صبح روز اوّل برویم سر خاک. مى رسیم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا آمده اند; زودتر از بقیّه، زودتر از ما.

– شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟

– دلم براى صیادم تنگ شده. مدتیه ازش دور شده ام.

تازه دیروز به خاک سپرده ایمش.

۲- برده بودندش بیمارستان. وقتى رسیدم بالاى سرش، غرق خون بود. بدنش هنوز گرم بود. لب هایش مى خندید. نه که حس کنم، خیال کنم یابه ذهنم برسد; مى دیدم. مى خندید. صورتش را پاک کردم. بوسیدمش.

۳- لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.- رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند. دولاّ شدم، چفت پایین را ببندم. صداى تیر بلند شد. دیدم یکى دارد مى دود به طرف پایین خیابان; همان که لباس آبى تنش بود. شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین. نتوانستم از جام تکان بخورم. کنده شدم، دویدم به طرف بابا. رسیدم بالاى سرش. همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پایین; انگار خوابیده باشد، امّا غرق خون.

۴- ماه آخر خیلى مى آمدند دم خانه، زنگ مى زدند که «ماهیانه ما چه شد؟» به دلم بد آمد حس کردم که این زنگ زدن ها، خیلى طبیعى نیست. یک بار گفتم «حاج آقا، شما نرید. اجازه بدید من برم، ببینیم اینا کى اند، از شما چى مى خوان.» گفت «نه خانوم. اینا کارگرند و من دلم نمى آد بهشون بگم نه. خوب نیست شما ببرید. شاید خجالت بکشن ازتون پول بگیرن.»

۵- هرلحظه این احساس را داشتم; که هر وقت باشد، شهید مى شود. همیشه هم بهش مى گفتم. مى گفتم که «هر وقت باشه، شهید مى شى. ولى دوست دارم به این زودى ها شهید نشى. هنوز پسرام داماد نشدند. مى خوام خودت دامادشون کنى.»

خواب دیده بود. دیده بود که یکى از دوست هاى شهیدش آمده ببردش. نمى رفته. به ما نگاه مى کرده و نمى رفته. ما خیلى گریه مى کرده ایم. دوستش به زور دستش را کشیده بوده و برده بودش. بعد از این خوابش، بهم گفت «تو باید راضى باشى تا من برم. خودت رو آماده کن.»

۶- چند روز مانده به شهادتش. پشت رُل بود. رانندگى مى کرد. مى رفتیم مهمانى. شروع کرد به حرف زدن. هیچ وقت ندیده بودم این طورى حرف بزند.از گذشته هاش مى گفت; از جوانیش، از لطفى که خدابهش داشته. این یکى را طورى گفت که اشک توى چشم هایش جمع شد.انگار بغض کرد. همین طور حرف مى زد. مى گفت «لطف خدا را در همه مراحل زندگیم دیدم; تا حالا مرا تنها نگذاشته.»

از سیر زندگیش مى گفت. از این که تمام بدهى هایش را داده و دیگر هیچ قرضى ندارد. مسایل خصوصى زندگیش را تعریف مى کرد. من که دخترش بودم، هیچ وقت ندیده بودم این طورى صحبت کند.

۷- وقتى مى خواستیم برویم مأموریت، اوّل صدقه مى داد. بعد قرآن را باز مى کرد و یک سوره مى خواند; با ترجمه اش. بعدش برنامه سفر را توضیح مى داد و مى گفت که چه کارهایى مشترک است و چه کارهایى انفرادى. وقت آزادمان را هم مى گفت.

وارد شهر که مى شدیم، اوّل مى رفت گلزار شهدا، فاتحه مى خواند. بعد مى رفت سراغ خانواده شهدا. باهاشان صحبت مى کرد. مشکلاتشان را مى پرسید و گاهى یادداشت مى کرد، که اگر بتواند، حل کند. بعد مى رفتیم سراغ مأموریتمان.

۸- همه جایش رامى دانستند. مى دانستند که وقتى مى آید نماز جمعه تهران، کجا مى نشیند. با آن اورکتش، روزهاى پاییزى که مى رفت نماز جمعه، مى شناختندش. مى رفتند سراغش.با همه احوال پرسى و روبوسى مى کرد; خیلى مهربان. اگر چیزى هم ازش مى خواستند، نه نمى گفت. اگر مى توانست، انجام مى داد.

شهید صیادشیرازی

۹- بهترین فرصت بود. حدس زدم خواب است. پوتینش را از جلوى سنگر برداشتم و دویدم توى آشپزخانه. فرچه و قوطى واکس را از توى کشوم برداشتم و شروع کردم. هنوز یک لنگه اش مانده بود که سروکله یکى از افسرها پیدا شد. حدس زدم که آمده دنبال پوتین تیمسار. به روى خودم نیاوردم. حتا از جا بلند نشدم. تندتند فرچه مى کشیدم. یک دفعه، سر و کله خودش پیدا شد. به آن افسر گفت «شما گفتید پوتین هاى منو واکس بزنه؟»

– نه خیر، به هیچ وجه. آمد طرفم، نزدیکم که رسید، گفت «پسرم، شما خودت باید دو سال خدمت سربازیت رو انجام بدى، منم باید خودم پوتین هام رو واکس بزنم.»

نشست روى زمین.پوتین ها را ازم گرفت و شروع کرد به فرچه کشیدن. دست خودم نبود; دوستش داشتم.

۱۰- رفته بودیم زاهدان، مأموریت. بعضى از افسرها، اصرار داشتند که شب پیش ما باشند; توى اتاق ما بخوابند. گفتم «حرفى نیست. ولى شما نمى توانید با اخلاق ایشون سر کنید.» گفتند «اختیار دارید، این چه حرفیه، دوست داریم این چند روزه در خدمت تیمسار باشیم.»

چهار نفر بودند. شب اوّل، طبق معمول، صیاد بلند شد. وضو گرفت. نماز شب خواند. نمازش که تمام شد، قرآن خواندنش را شروع کرد; تا نماز صبح. نماز صبحش را که خواند، ده دقیقه خوابید. بعد رفت ورزش صبگاهى. فردا شبش یکیشان آمد که «بهتره ما مزاحم تیمسار نباشیم.» شب بعد، یکى دیگر.

۱۱- باید یک نفر در سطح فرماندهى نظر مى داد، کسى در رده بالا. صیاد یا کسى در همین سطح. نصفه شب بود. قبلاً سپرده بود هر ساعتى کار داشتید، بیایید. گذاشته بودیم به حساب تعارف. دیدیم مجبوریم. رفتیم درِ خانه اش. منتظر یک قیافه خواب آلود و اخمو بودیم. آمد دم در; خندان، با روى باز.

۱۲- مثل کارمندها نمى آمد ستاد کل; که هفت ونیم یا هشت صبح، کارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، کارت خروج. زود مى آمد و دیر مى رفت. خیلى دیر.مى گفت «ما توى کشور بقیه الّله هستیم. خادم این ملتیم. مردم ما رو به این جا رسوندن، مردم. باید براشون کار کنیم.»

۱۳- راهى مکه بودم. مسافر حج بودم. آمد گفت «عزیزجون، رفتى مکه، فقط کارت عبادت باشه، زیارت باشه. نرى خرید کنى.»گفتم «من که نمى خوام برم تجارت. امّا نمى شه دست خالى برگردم. یک سوغاتى کوچیک براى هرکدوم ازبچه ها که دیگه این حرفا رو نداره.» گفت «راضى نیستم حتابرام یه زیرپوش بیارى. من که پسربزرگتم نمى خوام. نباید ارز رو از کشور خارج کنى، برى اون جا خرجش کنى.

۱۴- آخر هرماه روضه خوانى داشت; توى زیرزمین خانه اش، که حسینیه بود. معمولاً هرکس مى آمد روزه بود. آخر جلسه نماز جماعت بود و افطارى. هر دفعه یک گوسفند نذر مى کرد; براى فقرا، آن هایى که مى شناخت. شش بعدازظهر،مراسم شروع مى شد. اما دوستان نزدیک، از ساعت سه مى آمدند. حسینیه قبل از سه آماده بود. نمى گذاشت کسى دست به چیزى بزند; خودش پاچه هایش رابالا مى زد و مثل یک خادم کار مى کرد. تو و بیرون حیاط رامى شست و آب و جارو مى کرد.جلسه که شروع مى شد، خودش را خیلى نشان نمى داد. تا موقع نماز جماعت، جلو نمى آمد.

۱۵- مسافرت که مى رفتیم، اوّلین جایى که مى رفت، مزار شهدابود. خیلى دوست داشت. هرجا هم که امام زاده بود و باخبر مى شد، حتماً مى رفت.

۱۶- زمستان بود. توى راه کرمانشاه، بچه بغلش بود. و لباسش رانجس کرد. رسیدیم به یک قهوه خانه بین راهى. گفت «نگه دار.» پیاده شد. همه پیاده شدیم. از قهوه چى سراغ آب گرم را گرفت. فکر کرد براى چاى مى خواهیم. گفت «داریم.» بعد که فهمید مى خواهد خودش را آب بکشد، گفت «نه، نداریم. این جا حموم نداریم که.» صیاد دست بردار نبود. بالأخره هر طور بود، خودش را آب کشید و لباسش راعوض کرد که پاک باشد، که نماز اوّل وقت را از دست ندهد.

۱۷- چلّه تابستان، تیر و مرداد. جاده تهران – قم، ظلّ آفتاب. رادیوى ماشین روشن بود. وقت نماز شد. زد کنار.گفتم «داداش، واسه چى وایسادى؟»گفت «وقت نمازه.» پیاده شدیم. زیرانداز را پهن کرد. از خانمش پرسیدم «وسط این بیابون چه جورى وضو بگیریم؟»

گفت «ناراحت نباش، فکرآب رو هم کرده.»

یک دبه آب از صندوق عقب آورد. مادر هم بود. وضو گرفتیم. نماز خواندیم. داداش ایستاد جلو و ما پشت سرش.

شهید صیادشیرازی

۱۸- مى گفتیم «فلانى پشت خطّه. ارتباط بدیم؟» اگر وقت اذان بود، مى گفت «بهشون بگید وقت نمازه. لطف کنن بعداً تماس بگیرن.»

۱۹- نماز شبش را که خواند، تا صبح بیدار مى ماند. براى نماز صبح همه رابیدار مى کرد. هرجا بود، سعى مى کرد نماز صبح را به جماعت بخواند. بچه ها را جمع مى کرد. بعد از نماز ورزششان مى داد. بعد مى رفت سراغ کارها. تازه، اول کارش بود.

۲۰- تمام شب را توى راه بودیم. خسته و فرسوده رسیدیم. هوا سرد بود. دست بردار نبود. همین طور حرف مى زد; فردا چکار کنید، چکار نکنید، چند نفر بفرستید آنجا، این جا چند تا توپ بکارید. این دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو.

دقیق یادم نیست. یازده – دوازده شب بود که چرتمان گرفت. زیلوى گوشه سنگر رابرداشتم و پهن کردم و دراز کشیدیم. چیزى نداشتیم رویمان بیندازیم.

پشت به پشت هم دادیم و خوابیدیم، که مثلاً گرممان شود. دو ساعت که گذشت، بلند شد. با آب قمقمه اش وضو گرفت و ایستاد به نماز. حس نداشتم تکان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضو گرفتن. فقط نگاهش مى کردم.

۲۱- مى گفت «هرچه دارم، از نماز دارم.» همیشه مى گفت. همیشه تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم. وقت هایى که خانه بود، نماز مغرب و عشا را به جماعت مى خواندیم. به امامت خودش.

۲۲- روزهاى جمعه مى گفت «امروز مى خوام یک کار خیر برات انجام بدم. هم براى شما، هم براى خدا.» وضو مى گرفت و مى رفت توى آشپزخانه.هرچه مى گفتم «نکنید این کار رو، من ناراحت مى شم، باعث شرمندگیمه.» گوش نمى کرد. در را مى بست و آشپزخانه را مى شست.

۲۳- هیچ وقت با هم قهر نمى کردیم. خیلى خیلى کم; یک روز. روز بعدش مى آمد سلام مى کرد و عذرخواهى مى کرد. مى گفت «من اون موقع خسته بودم، خانوم. ناراحت بودم که به شما این حرف رو زدم. منو ببخشید.»

۲۴- آمده بود بیمارستان. کپسول اکسیژن مى خواست; امانت، براى مادر مریضش.

سرباز بخش را صدا زدم، کپسول راببرد. نگذاشت. هرچه گفتم «امیر، شما اجازه بفرمایید.» قبول نکرد. اجازه نداد. خودش برداشت.

گفت «نه! خودم مى برم. براى مادرمه.»

۲۵- کمک به آدمهاى مستحق، کار همیشگیش بود. یک سوم حقوقش رابه من مى داد براى خرجى، بقیه اش را صرف این جور کارها مى کرد. چهل ـ پنجاه روزى از شهادش مى گذشت که چند نفرى آمدند خانه مان. مى گفتند «ما نمى دونستیم ایشون فرمانده بوده. نمى شناختیمش. فقط مى اومد بهمان کمک مى کرد و مى رفت. عکسش رو از تلوزیون دیدیم.»

۲۶- سفارش کرده بود که هواى این بنده خدا را داشته باشید، به وضعش رسیدگى کنید و به زندگیش برسید. گفته بودم چشم. رفتم پیشش. گفتم «شما چه سَر و سرّى بارُفت گرها دارین؟» گفت «درد دلهاشون روگوش مى کنم. اگر هم بتونم، قدمى بر مى دارم.»

۲۷- اولین بار بود که مرا مى فرستاد چیزى براى کسى ببرم.رفتم. امانتى را دادم و برگشتم. برگشتنى، دیدم ساعت ادارى گذشته.رفتم خانه. یک ساعتى نگذشته بود که تلفن زنگ زد.

گفتند تیمسار پشت خط است. تعجب کردم. چه کارم داشت؟

ـ رسوندى؟ گفتم «بله، الحمدللّه مشکل حل شد.»

گفت «چرابهم خبرندادى؟ از صبح که این بنده خدا اومد پیشم، تا الآن نگرانم که مشکلش حل شده یانه؟»گفتم «شرمندم. مى خواستم فردا صبح گزارش بدم خدمتتون.»گفت «اگه نمى شناختمت، ازت ناراحت مى شدم. حتا ممکن بود توبیخت کنم!»

۲۸- هم زمانش رانوشته بود، هم مکانش را. چند دقیقه، کجا، تهران یا شهرستان. شده بود پانزده برگه امتحانى. لیست تمام تلفن هاى شخصى را که از اداره زده بود، نوشته بود. حساب این چیزها را دقیق داشت. حساب همه اش را.

۲۹- گاهى قوم و خویش هاى شهرستانی مان گله مى کردند که «جناب صیاد، هم وسیله دارن، هم راننده. اون موقع ما باید با تاکسى از ترمینال و فرودگاه بیاییم خونه تون. این درسته؟ ما که تهران را خوب بلد نیستیم.»

به پدر که مى گفتیم، مى گفت «مسئله اى نیست. فوقش دلخور مى شن. اونا که نمى خوان جواب بدن، من اون دنیا باید جواب بدم. راننده و ماشین که اموال شخصى من نیست.»

 

ادامه دارد…

فرآوری : رها آرامی


منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران – انتشارات روایت فتح

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا