تشویقی
بعد از آزادسازی خرمشهر. در منطقهی چنانه مستقر شدیم. که من فرمانده دسته بودم و چون گروهبان یکم وظیفه بودم میبایست از بچههای زیر پوشش خودم با جان و دل حفاظت میکردم. در گردان همدان مستقر بودیم که این گردان دارای ۳ گروهان بود و من هم در گروهان یکم و در نوک مثلث عملیات، جهت استراق سمع در کانالی که جهت پیش روی به طرف خط دشمن زدیم. یک شب در حال دیدبانی بودیم که یک تک تیرانداز عراقی با سمینوف دوربیندار چهار نفر از عزیزانمان را به شهادت رساند. دقیقاً این اتفاق در نقطهای افتاد که عراقیها کاملاً به ما تسلط داشتند و از این بابت فرماندههان ما خیلی نگران بودند. غروب روز ۱۵ اسفند ۶۰ بود که به سرکشی نیروهای خودی رفتم. متوجه شدم یکی از نیروهایم مجروح به زمین افتاده و از پیشانیاش خون فواره میزند. گلوله از کلاه آهنی او عبور کرده بود و قسمتهایی از مغز او پاشیده شده بود. با دیدن آن صحنه دست و پایم را گم کردم اما خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و زیر پوشم را از تنم درآوردم و آن را پاره کردم و سر آن سرباز را بستم. طوری که قسمتهای بیرون زده مغزش را نیز جمع کردم. پارچه را محکم بستم. دیدم هنوز جان دارد. او را روی کول گرفتم و به کمک یک سرباز او را روی صندلی جیپ ۱۰۶ گذاشتیم و به طرف اندیمشک به راه افتادم. در میانه راه در منطقهی میشداغ یک بیمارستان صحرایی داشت که توسط بچههای سپاه اداره میشد و تجهیزاتش کامل بود. از آنها یک آمبولانس گرفتم و سرباز زخمی را به بیمارستان افشار دزفول رساندم و برگشتم. فردای آن روز از طرف فرمانده گروهان یک ماه اضافه خدمت خوردم. سکوت کردم و چیزی نگفتم. فقط در دلم از خدا خواستم آن سرباز خوب شود و زنده بماند. یک هفته گذشت یک روز فرمانده تیپ و گردان به سراغم آمدند تا آنها را به منطقهای که آن سرباز مجروح شده بود ببرم. قبول کردم به منطقه که رسیدیم گفتم باید با خیز به سمت آن تپه برویم ابتدا خودم خیز رفتم تا فرماندهی ما هم پشت سر من بیاید. فرمانده با دیدن منطقه و شرایط آن برای من یک ماه تشویقی نوشت. من که متعجب شده بودم. گفتم: چطور شد فرمانده گروهان اضافه خدمت زد و شما تشویقم کردید. سکوت کرد و چیزی نگفت. بعد از ۵ سال از آن ماجرا فهمیدم آن سرباز حالش خوب شده بود و در نانوایی در شهر دروود کار میکند. تازه فهمیدم چرا آن یک ماه تشویقی را به من داده بودند.
راوی: علی شادی فر