خاطرات شهدا

قلبم آتش گرفت

در بخش اعصاب بیمارستان قائم مشهد بستری بودم. برادر مجروحی به نام کاظم رضایی به علت ناراحتی اعصاب در بخش ما بستری بود. می‌گفت در عملیات خیبر مجروح شده‌است. ایشان فقط گردنش حرکت می‌کرد و بقیه اعضای بدنش تکان نمی خورد. بعد از دوازده روز بستری بودن در بیمارستان ، تعدادی از اعضای خانواده‌اش به ملاقاتش آمدند. وقتی مدت ملاقات به پایان رسید و اعضای خانواده‌اش از کنارش رفتند. شروع کرد به گریه کردن. همین طور که گریه می کرد امام زمان (عج) و امام رضا(ع) را صدا می‌زد و اشک می‌ریخت. من که با دیدن گریه‌هایش تعجب کرده بودم پیشش رفتم و گفتم: کاظم جان چه شده‌است ؟ چرا گریه می‌کنی؟ تو که در این مدت از همه ساکت‌تر بودی چرا امشب ناراحت هستی ؟ شما که باید به خاطر آمدن خانواده‌ات خوشحال باشی خدا را شکر کن . هر چه تلاش کردم تا او را آرام کنم نتوانستم. برای این‌که ببینم موضوع از چه قرار است، علت ناراحتی‌اش را جویا شدم. چیزی نمی‌گفت و همین طور گریه‌می کرد. وقتی اصرار زیاد مرا دید گفت: محمد جان نمی‌دانم امروز ملاقات کننده‌های مرا دیدی یا نه؟ گفتم: دیدم. گفت: امروز همسرم تنها فرزندم ـ فاطمه را به همراه خودش به ملاقاتم آورد، وقتی دخترم را دیدم خیلی خوشحال شدم و خون دیگری توی رگ‌هایم جاری شد. من دخترم را خیلی دوست دارم همیشه وقتی فاطمه را می‌دیدم، او را بغل می‌کردم و می‌بوسیدم اما امروز که بچه‌ام را کنارم روی تخت گذاشتند. هر چه تلاش کردم تا او را در آغوش بگیرم و ببوسم، دست‌هایم حرکت نکرد و آخر نتوانستم بعد از مدت‌ها جدایی از فرزندم او را در آغوش بگیرم و ببوسم و این امر باعث شد که قلبم آتش بگیرد.

محمد حاجیلری

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا