خاطرات شهدا

همان اول کاری جا زد

خاطره زیر را یکی از رزمندگان دفاع مقدس برای‌مان تعریف کرده است که خواست نامش را محفوظ نگه داریم.
سال ۶۵ وقتی به سن ۱۵، ۱۶ سالگی رسیدم، تصمیم گرفتم به جبهه بروم. در محله‌مان یک بقالی بود که خیلی وقت‌ها پسرش مسعود پشت دخل می‌ایستاد. مسعود دو سال از من بزرگ‌تر بود. گهگاه با او هم‌صحبت می‌شدم و یک بار از تصمیمم برای رفتن به جبهه گفتم. مسعود هم ابراز تمایل کرد که با من بیاید. رفتیم و در مسجد محله ثبت نام کردیم.

از من اجازه پدر و مادرم را خواستند، ولی مسعود که ۱۸ سال داشت، خودش پای برگه اعزام را امضا زد. حتی مسئول اعزام می‌گفت: تو می‌توانی پاسدار وظیفه بشوی، اما مسعود قبول نکرد و گفت: می‌خواهم اول بسیجی بروم و بعد به خدمت سربازی اعزام شوم. خلاصه یک دوره آموزشی در شهر خودمان گذراندیم. اعزام چند روز بعد بود. در فاصله این چند روز به خانه برگشتیم و مسعود دوباره رفت پشت دخل بقالی‌شان. یک بار پیش او رفتم و سلام و احوالپرسی گرمی کردم. خیلی تحویلم نگرفت. علت ناراحتی‌اش را که پرسیدم گفت: از من ناراحت نیست. فقط می‌خواهد کاری کند که از رفتن به جبهه منصرف شوم. با تعجب پرسیدم: برای چی؟ گفت: تو هنوز بچه‌ای، فکر می‌کنی جبهه حلوا خیرات می‌کنن. اما نه. بنده خدا اگه بیای و صدای تیر و ترکش رو بشنوی جا می‌زنی و این برات عقده می‌شه.

واقعاً برایم عقده شد! البته نه فرار از جبهه بلکه حرف مسعود مثل بغضی گلویم را فشار داد. هیچی به او نگفتم و به خانه برگشتم. دیگر هم برای خرید به بقالی‌شان نرفتم. موقع اعزام هر دو در یک اتوبوس بودیم، اما جدا از هم نشستیم. ما را به پادگانی در حوالی کرخه بردند. از قضا کمی قبل از رسیدن‌مان پادگان به شدت بمباران شده بود. بوی گوشت سوخته پیکر رزمنده‌ها می‌آمد و تکه‌های بدن‌های‌شان این طرف و آن طرف پخش شده بود. صحنه‌هایی می‌دیدم که فکر نمی‌کردم در خواب هم ببینم.

خلاصه ما را به اهواز برگرداندند. قرار شد به اردوگاه دیگری منتقل شویم. همان شب با فکر و خیال پیکر‌هایی که دیده بودم سر بر بالین گذاشتم. چشم‌هایم داشت گرم خواب می‌شد که شنیدم سر و صدا‌هایی از بیرون می‌آید. صدا آشنا بود. رفتم توی محوطه و دیدم دژبان دارد با یک نفر بحث می‌کند. در تاریکی صدای مسعود را شنیدم که می‌گفت: تو رو خدا بذار برم. اینجا جای من نیست. دژبان هم می‌گفت: برادر شما اعزامی داوطلب هستی، سرباز نیستی که به زور نگهت داریم. منتها باید تا فردا صبح صبر کنی. آخه نصفه شبی کجا می‌خوای بری…؟
به داخل آسایشگاه برگشتم و خوابیدم. صبح که برای نماز بیدار شدم از مسعود خبری نبود. کنار دستی‌ام با خنده به پشت سری‌اش می‌گفت: «دیدی اون بنده چقدر ترسیده بود. صبح نشده با ماشین تدارکات رفت راه‌آهن برگرده شهرشون.» مسعود همان اول کاری جا زده بود.


منبع: روزنامه جوان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا