خاطرات شهدا

عشق به شهادت در شهدا(۱)

«حیدر» عشق و علاقه ی عجیبی به حضور در جبهه و شرکت در عملیات داشت. یک روز که به مرخصی آمده بود به او گفتم: «مادرجان! من یک بار داغ دیده ام، بس است. «حسن» برادرت شهید شده، لااقل تو بمان و از زن و فرزندت نگهداری کن.» اما حیدر پاسخ داد: «مادر! حسن برای خودش توشه تهیه کرد و رفت و همه ی ما باید به فکر خودان باشیم. حتی تو که مادر شهید هستی، نباید خیال کنی که با شهادت فرزندانت به بهشت می روی، باید به فکر خودت باشی!» بعد گفت: «مادر! شهید خیلی زرنگ است، چون با ریختن خون خود برای فردای قیامتش توشه ی راه تهیه می کند.» سرانجام او از شلمچه بار خود را تا بهشت بست.( مادر استوار شهید «حیدرعلی عرب لو»)

***

در وصیتنامه ی پاسدار شهید «محمدجواد درولی» آمده است:

«خدایا! آن چنان که از تو می ترسم، به رحمتت امید دارم.

خدایا! می دانم آن چنان که داده ای مؤاخذه می کنی، اما ای فریادرس! روزی که مؤاخذه ام می کنی، هیچ جوابی برایت ندارم. تو را به وحدانیتت قسم می دهم آن روز دست رد بر سینه ام نزن!

خدایا! دوست داشتم در این مسافرت ۲۵ ساله آن چنان در دنیا کشت کنم که در آخرت روسفید باشم، اما چه کنم که این سگِ نفس مرا به دنبال خود کشید.

خدایا! در میان آتش گناهانم آنچه مرا عذاب می دهد، دوری توست.

بارالها! این بار به جبهه آمدم و جداً آمده ام تا مرا ببخشی و از تقصیرم درگذری. بر نمی گردم تا پاک شوم؛ یا شهادت یا طهارت!»

***

فرمانده شهید «حاج عبدالله نوریان» وجودش مالامال از عشق به شهادت بود. یک روز با گریه به من می گفت: «حاج آقا! من همه ی کارهای لازم برای شهادت را انجام داده ام. همه ی شرایط  را به نظر خودم آماده کرده ام. فقط یک چیز مانده که شما باید کمک بکنید.» بعد ادامه داد: «فقط می خواهم چند روز برایم مصیبت اهل بیت بخوانید. چون احساس می کنم کمبود گریه دارم. تو را به خدا به من کمک کنید.» به او گفتم حاجی! تو حالا حالاها کار داری و باید بچه ها را به کربلا ببری.

سرش را پایین انداخت و گفت: «از ما دیگر بیشتر از این ساخته نیست. در این راه به کمتر از شهادت نمی شود راضی شد. بچه های کم سن و سال همه رفتند، آن وقت ما بمانیم و گناهانمان را زیاد کنیم؟ از شما می خواهم از قیامت برایم بگویید و مصیبت بخوانید، شاید این گریه ی آخرین باشد.»

چند روز بعد ترکش خمپاره ای در فاو او را مهمان خدا کرد.(یکی از همرزمان شهید «حاج عبدالله نوریان» تیپ ۸۳ / ص ۵۲)

***

در عملیات فتح آبادان با دانشجوی رزمنده ای آشنا شده ام که تحصیل در رشته ی مهندسی یکی از دانشگاه های آمریکا را رها کرده و مستقیماً به جبهه آمده بود. او عاشق شهید مظلوم دکتر بهشتی بود. پس از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی همیشه بغض در گلو داشت و می گفت: «آرزویم این است شهید بشوم و بدنم چون شهید مظلوم بهشتی بسوزد!»

پس از آنکه این دانشجو در یکی از عملیات ها به شهادت رسید، پیکر او را در هواپیمایی گذاشتیم که شهیدان «جهان آرا» ، «کلاهدوز» و «فکوری» در آن بودند. هواپیما در نزدیکی تهران سقوط کرد و جنازه ی این شهید نیز در آتش سوخت.(سردار سرلشکر پاسدار سیدرحیم صفوی)

منبع:سروده های سرخ

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا