خاطرات شهدا

برای اولین بار بود که گریه کردن جهان‌آرا را دیدم

۱۰ مهر

آن شب به مقرمان در مدرسه رفتیم و پس از اقامه نماز و سجده شکر، بچه‌ها دور هم نشسته و مشغول تعریف شدند:

– دیدی چطور…؟

– من اون ور خیابون…

– تو…

بعد از شام، خسته و کوفته افتاده بودیم که یکی از بچه‌ها از راه رسید:

– محمد دوربند (اسم محلی در خرمشهر)خالیه! هیچ‌کس اونجا نیست. همه ول کردن و اومدن. دشمن راهش رو بکشه بیاد،هیچ نیرویی نیست که جلو شونو بگیره!

بچه‌ها خسته بودند و من خجالت کشیدم به آنها بگویم که بروند نگهبانی بدهند. دیگر توانی برایشان نمانده بود. ناچار سوار ماشین شدیم و به آتش‌نشانی رفتیم. همیشه عده‌ای از بچه‌های شهر در آنجا بودند. و گاهی پیش آمد که از آنها نیرو می‌گرفتیم. به‌محض پیاده شدن، شهردار شهر، برادرم و سید را دیدم که نشسته بودند. جریان را به آنها گفتم. گفتند نیرو نداریم. با نگرانی و التهاب به مدرسه برگشتم تا شاید نیرویی جمع کنم. اما ای کاش به مدرسه نرسیده بودم. مدرسه صحرای کربلا شده بود و بچه‌ها در خون می‌غلتیدند. همان بچه‌هایی که آن روز، لشگر رزمی عراق را آن‌چنان شجاعانه از شهر بیرون کرده بودند. ستون پنجم مقر بچه‌ها را به دشمن گزارش داده بود و عراقی‌ها همان شب و ساعت نه و نیم- مدرسه را زیر آتش سنگین گرفته بودند. بچه‌ها زخمی و خون‌آلود در گوشه و کنار افتاده بودند و ناله می‌کردند. به سختی اطراف را می‌دیدم.

با برخورد پایم به صندلی یکی از بچه‌ها دچار شوک شدیدی شدم. ناگهان غلام آبکار را دیدم که با بدنی مجروح پیش می‌آمد. با گریه گفتم:

– غلام تویی؟ … غلام دیدی بدبخت شدیم؟ دیدی بهترین بچه‌هامون رفتن؟

چشمم به جنازه تقی محسن‌فر افتاد. کسی که آن روز آنچنان شجاعانه جنگیده بود حالا نیمی از بدنش را می‌د‌یدم که از نیمه دیگر جدا شده بود. بی‌هدف در خیابان راه می‌رفتم. نمی‌دانستم به کجا می‌روم. در افکار و خاطرات گذشته‌ام غرق شده بودم که به طالقانی رسیدم. از آنجا به چهل متری رفتم. در گوشه خیابان نشسته بودم که ناگهان به ذهنم رسید سری به بیمارستان بزنم. و از حال بچه‌ها با خبر شوم. ماشینی با سرعت می‌آمد. فریاد زدم:

– ایست!

سرنشینان آن دستی تکان دادند و رد شدند.

– ایست….

ماشین توقف کرد و من با عجله به طرفش دویدم. جلوتر که رفتم، یکی از آنها شناختم. محمد جهان‌‌آرا بود. به محض دیدن او مانند کودکی که ظلم زیادی به او شده باشد و با دیدن پدر گریه‌اش بگیرد بغضم ترکید و اشک‌هایم سرازیر شد:

– محمد دیدی بدبخت شدیم؟ دیدی گل‌هامون رفتن؟ دیدی دیگه هیچ کس رو نداریم؟ دیدی یتیم شدیم؟… محمد مرا در آغوش گرفته بود و گریه می‌کرد:

– ناراحت نباش… ما خدارو داریم. تو ناراحت نباش. ما امام خمینی رو داریم…

برای اولین بار بود که گریه کردن جهان‌آرا را می‌‌دیدم.

 

منبع :کتاب در کوچه‌های خرمشهر 

راوی محمد نورانی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا