دست ابراهیم
-
خاطرات شهدا
پسرت باید به بیمارستان اعزام شود/ من همراه پسرم نمی روم!
خبر آوردند پسرش مجروح شده. ترکش خورده بود به گیج گاه و خون ریزی کرده بود. دکتر گفته بود باید…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
بخشیدم
مادرم مهریه را سنگین گرفت.می خواست یک چیز از این ازدواج که از نگاه آن ها غیر معمول بود، شبیه…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
امانتی که به صاحبش برگشت
یک خانمی باردار بود و همسرش به او گفت بیا نرویم کربلا ممکن است بچه از دست برود. کربلا رفتند…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
ببرید برای رزمنده ها
عروس و داماد هنوز یک ماه از ازدواجشان نگذشته بود که آمده بودند جبهه. داماد سنگری شده بود و عروس…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
اذان ابراهیم
نزدیک اذان صبح بود. توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید. ابراهیم رفت نزدیک…
بیشتر بخوانید »