خاطرات شهدا

حاج شعیب و داروهای غنیمتی بعثی‌ها

جعفر طهماسبی با بیان خاطره‌ای درباره شیوه طبابت، پزشک گردان تخریب لشکر۱۰ سیدالشهدا(ع) روایت می‌کند: مقر «قلاجه» بودیم و تازه از منطقه عملیات «کربلای۱» بازگشته بودیم. نزدیک یک ماه رزمندگان تخریب‌چی شب و روز مشغول بودند تا منطقه عملیات تثبیت بشود. بعد از عملیات، گردان نیرو گرفته بود و بچه‌های آموزش هم مشغول یاد دادن جنگ مین به نیروهای جدید بودند.

غروب دیدم رزمندگان در چادر پچ‌پچ می‌کنند مثل اینکه بو برده بودند که رزم شبانه در کار است. نماز مغرب و عشاء را در حسینیه گردان اقامه کردم. «حاج‌شعیب» آمد به طرفم و گفت: «جعفر بی‌حالی… ؟» گفتم: «جای بخیه‌های پام درد می‌کنه و سردرد شدید هم دارم.» ادامه داد: «بیا بریم شام پیش من حالت میارم» من هم از خدا خواسته چون سابقه مهمان نوازی حاج شعیب را داشتم پذیرفتم. حقا مثل یک مادر دلسوز به بچه‌هایی که ناخوش بودند می‌رسید. برای همین با حاجی به چادر بهداری رفتم.

گفت: «تا شام بیارن و تقسیم کنند برو بخواب روی تخت.» من هم بدون چون و چرا گوش کردم. حاجی هم یک سِرم به سقف چادر آویزون و شلنگ رو با سوزن توی رگ من فرو کرد. هنوز ثانیه‌ها به دقیقه نرسیده بود که چند تا آمپول درون آن زد و سِرم شفاف به زعفرونی تبدیل شد. من هم زود زیر سِروم خوابم برد و وقتی بیدار شدم که حاج شعیب سفره را انداخته بود و دو تا بشقاب عدس پلو با ماست، یکی برای خودش و یکی هم برای من دو طرف سفره چیده بود.

محبت‌های این پیرمرد بود که همه را شیفته خودش کرده بود. شام که خوردیم یک چایی خوش رنگ هم درون شیشه مربا به من داد و با محبت پرسید:« سر حال اومدی؟» جواب دادم: « آره حاجی.. اگه اجازه بدهی برم چادرمون و بخوابم.» گفت: «نه اجازه نمیدم. امشب اینجا بخواب تا خوب خوب بشی.» خلاصه آن شب مهمان دکتر گردان توی چادر بهداری بودم.
مرحوم سید شعیب میرابوطالبی

تازه چشم‌های ما گرم خواب شده بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم. یکی دو نفر از بچه‌های آموزش وسط مقر داد می‌زدند: «بدو ..بدو…بدو بیرون به خط شو..»
من آمادگی برای رزم شبانه داشتم اما حاج شعیب با صدای انفجار یه کم بهم ریخت و غرغر را شروع کرد. صدای انفجارهای پی در پی نشان می‌داد که اطراف چادرها نارنجک صوتی می‌اندازند. چند دقیقه‌ای گذشت که صدای انفجاری از وسط صبحگاه مقر شنیده شد و داد و فریاد آخ پام. آخ کمرم. شروع شد.

به حاج شعیب گفتم: «حاجی کارت در اومد.» دیدم چند تا از رزمندگان در حالی که زیر بغل بچه‌های دیگر را گرفته‌اند به چادر بهداری آمدند. سه چهار تا بچه‌ها ترکش پوسته نارنجک صوتی به کمر و پاهایشان اصابت بود. به حاج شعیب گفتم: «حاجی با آمبولانس ببریمشون بهداری لشکر.» گفت: « نیازی نیست همین جا مداوا می‌کنیم» بچه‌ها را روی تخت و کف چادر درازکش کرد و مشغول شد. من هم آن شب دستیارش شده بودم. چون خودش چشمش ضعیف بود و جای ترکش وزخم را به درستی نمی‌دید یک پَنس به من داده بود که ترکش‌های ریز را بیرون بیاورم. خودش هم آمپول بی‌حسی می‌زد و بخیه می‌کرد.

بچه‌ها موقع بخیه زدن خیلی سرو صدا می‌کردند و حاجی هم سرشان داد می‌زد و من هم سعی می‌کردم هر دو طرف را آروم کنم. زخم بچه‌ها را پانسمان کرد و این قضیه گذشت. این خبر به گوش بهداری لشکر رسید که حاج شعیب خودش بچه‌ها را جراحی کرده است. فردای آن روز از لشکر آمدند دنبالش و چادر بهداری را وارسی کردند. هروسیله پزشکی که ما برایش از خط غنیمت آورده بودیم با خودشان بردند. تازه ما فهمیدیم که آمپول‌های بی‌حسی، تاریخ مصرفش گذشته بود و به همین خاطر دیشب اثر نمی‌کرد و بچه‌ها از درد هوار می‌زدند.

چند بار بهداری لشکر خواست حاج شعیب را از گردان تخریب به جایی دیگری منتقل کند. اما هر بار با وساطت شهید زینال حسینی و بچه‌های تخریب منصرف می‌شدند و حاج شعیب حضورش در گردان تثبیت شد. تا روزهای آخر جنگ چراغ بهداری گردان را روشن نگه داشت. بهداری لشکر چند بار توصیه و حتی توبیخ کرده بود که حاج شعیب دست به تیغ جراحی نزند. اما او گوشش بدهکار نبود و مانند گذشته دکتر گردان بود و کارش را انجام می‌داد.
منبع: ایسنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا