جگر شیر نداری، سفر عشق مرو!
جگرنداری،سفرعشق مرو!
پرچم، پیشانیبند، انگشتر، چفیه، بیسیم روی کولش، خیلی بانمک شده بود؛ گفتم: « چیه خودتو مثل علم درست کردی؟ میدادی پشت لباست هم برات بنویسن. »
پشت لباسش رو نشان داد؛ « جگر شیر نداری سفر عشق مرو. » گفتم: « به هر حال اصرار بیخود نکن؛ بیسیمچی، لازم دارم ولی تو رو نمیبرم. هم سنت کمه، هم برادرت شهید شده. » از من حساب میبرد، حتی یک کم میترسید. دستش رو گذاشت رو کاپوت تویوتا و گفت « باشه، نمیام. ولی فردای قیامت شکایتتو به فاطمه زهرا میکنم. میتونی جواب بدی؟»
گفتم: « برو سوار شو»
گفتم: « بیسیمچی .»
بچهها میگفتند: « نمیدونیم کجاست. نیست.»
به شوخی گفتم: « نگفتم بچه است؛ گم میشه؟ حالا باید کلی بگردیم تا پیداش کنیم »
بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم. بعضیها فقط یه گلوله یا ترکش ریز، خورده بودند. یکی هم بود که ترکش سرش را برده بود. بَرِش گرداندم. پشت لباسش را دیدم « جگر شیر نداری سفر عشق مرو»
***
میدان مین
توجیه انجام شده بود. وظایف گروهانها هم مشخص شده بود.
سؤالها هم پرسیده شده بود. حالا فرمانده گردان سؤال میپرسید، فرمانده گروهان و معاونها جواب میدادند. سؤال آخر « اگه یه جا وقت کم آوردید، به یه چیز حساب نشدهای خوردید، میدون مینی، سیم خارداری، چیزی، اون وقت چی میکنید»
سکوت، سکوت، سکوت، آخر یک نفر بلند شد و گفت: « حاجی جان، فکر اون جاش رو هم از قبل کرده ایم. کار پیش میره، نگران نباش.» پرسید: « چه جوری؟ »
گفت: « حاجی بیخیال شو. بذار اگه لازم شد، عمل کنیم. چه کار داری شما، اگر لازم هم نشد که نشده دیگه. »
اصرار، اصرار، اصرار، بالاخره تسلیم شد. « دیشب بچههای ما لیست گرفتند توی گروهان ما پانزده نفر حاضرند توی میدون مین یا روی سیم خاردار بخوابن تا بقیه رد شن. اگه لازم شه میخوابن. »
شمردم، پانزده تا بود، درست همان پانزده نفر.
***
شهردار شهید
پیرزن همانطور که با دستش به آن تیرک چوبی شکسته تکیه داده بود، یک ریز ناله و نفرین میکرد. حق داشت؛ سیل، تمام خانه و زندگیاش را به هم ریخته بود.
مرد جوان از کار ایستاد؛ با پشت دست راستش عرق از پیشانی گرفت. از روی رضایت، لبخندی بر لبانش نقش بست:« خُب این هم از این. دیگه تمام شد مادرجان ! اگر اجازه بدین ما دیگه مرخص بشیم و برسیم به بقیه خونهها»
پاچههای شلوارش را که تا زانو بالا زده بود، محکم کرد و بیلش را برداشت که برود. از پشت سر، صدای پیرزن شنیده شد:
« خدا خیرت بده جوون، پیر شی الهی.کاشکی این آقای شهردار هم یه جو، غیرت تو رو داشت. خدا از سر تقصیراتشون بگذره که اصلاً به فکر مردم نیستن و فقط دنبال خوشی خودشونن … »
مرد جوان ایستاد. سرش را پایین انداخت و با خجالت، آرام گفت: « حلالمون کنین مادر » و رفت. قبل از آن که پیرزن اشکهایش را ببیند. خبر خیلی زود در شهر پیچید. پیرزن هم از طریق تلویزیون با خبر شد: « مهدی باکری، شهردار ارومیه، صبح دیروز در جبهههای حق علیه باطل به دست مزدوران بعثی به شهادت رسید.»
چهقدر چهره آقای شهردار، برای پیرزن آشنا بود !
***
یا زهرا یا زهرا
هر کس میخواست او را پیدا کند، میآمد انتهای خاکریز. وقتی صدایش میزدند، میفهمیدیم که یک نفر دیگر بار و بنهاش را بسته.
هرکس میافتاد، فریاد میزد: « امدادگر … امدادگر ! » اگر هم خودش نمیتوانست، اطرافیانش داد می زدند: « امدادگر » خمپاره منفجر شد. امدادگر افتاد. دیگران نفهمیدند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش می گفت: « یا زهرا، یا زهرا ! »
***
نذر شهادت
میآمدند بعد نماز تو گوشم میگفتند: « آقا مهدی ! … نوکرتیم، منم بزار قاطی او بیستتاییهات …
…بیست و یکی هم شد طوری نیس. تو رکاب سوار میشیم. هی با خودم میگفتم: « بیست تایی دیگه چیه؟ چهلتایی داشتیم، اما بیست تایی؟ »
صدایش کردم. آمد. گفتم: « این قضیه بیست تاییها چیه؟ »
گفت: « برو خودتو سیاه کن.»
گفتم: « بابا من نمیدونم، به کی قسم نمیدونم»
گفت: « مگه قرار نیست بیست نفر برن واسه شکستن خط؟»
گفتم: « تو از کجا میدونی؟»
یه جوری نگاهم کرد.
هادی میگوید: « میگه نذر کرده این میدون مین رو خودش باز کنه. »
میگویم: « خوب، بالاخره یکی باید باز کنه دیگه. چه فرقی میکنه؟ بذارین خودش باز کنم.»
هادی بهش میگوید: « عراقی درست بالا سرته. مواظب باش. »
دست تکان میدهد و میگوید: « دارمش »
عراقی بالای سر. انگار کور شده. نمی بیندش. اما یکی از تیرهای سرگردانی که هر از چندی سمت میدان مین شلیک میکنند، به پایش میخورد. بر میگردد. بی صدا.
هادی بهش می گوید: « خسته نباشی عزیز، دستت درست. »
پیشانیش را میبوسد. به یک نفر میگوید: « کمک کنید منتقل شه عقب»
گریه میافتد « نذر دارم. باید تمومش کنم.»
پایش را با چفیه میبندد و دوباره توی میدان مین. نذرش را که ادا کرد، به سجده رفت. آدم با گلوله توی پا شهید نمیشود، ولی با گلوله توی پیشانی که می شود.