ساعت 10 صبح بود. گفتم سری به خانه بزنم و خبری بگیرم. وقتی رسیدم، همه لب حوض نشسته
-
خاطرات شهدا
من دیگر همان نیستم
ساعت ۱۰ صبح بود. گفتم سری به خانه بزنم و خبری بگیرم. وقتی رسیدم، همه لب حوض نشسته بودند: پدر،…
بیشتر بخوانید »
ساعت ۱۰ صبح بود. گفتم سری به خانه بزنم و خبری بگیرم. وقتی رسیدم، همه لب حوض نشسته بودند: پدر،…
بیشتر بخوانید »