خاطره ای شگفت انگیز از دو شهید
شهید حسین مالکی نژاد گفته بود معتقد بودم که رفاقتها و صمیمی بودن با همدیگر نباید باعث شود که ما نسبت به فرماندهان و… برخورد نامناسبی بکنیم. رفاقتها در جای خودش، اما در جبهه باید احترامها بر اساس قواعد نظامی باشد؛ شهید علی لطفعلیزاده یک روز جلوی من رفتاری با یکی از فرماندهان میکرد که باعث ناراحتی من شد. به همین خاطر با شهید علی لطفعلیزاده سنگین شدم، اما قهر نکردم. چون میدانستم قهر کار درستی نیست. سرسنگین شده بودم. سلامی میکردیم و خداحافظ. میرفتیم و دیگر باهم گرم نبودیم.
این برخورد بود تا در عملیات بعدی علی لطفعلیزاده شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شبها رزمندها میآمدند خانه برای ملاقات.یک شب آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش کرد و رفت. وقتی خواستم بخوابم، دیدم یکباره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. دیدم شهیدعلی لطفعلیزاده است. پرسیدم علی، تو کجا، اینجا کجا؟ آمدم لامپ را روشن کنم که علی گفت نمیخواهد. مادرت متوجه میشود. به من گفت: از ما ناراحت بودی، سراغ ما رو نگرفتی. گفتم من بروم یک سری به شما بزنم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت چرا. گفتم کجا بودی؟ گفت اجازه گرفتم که فقط یک سر به تو بزنم و بروم؛ یک خیار در بشقاب کنار تشک بود. علی لطفعلیزاده خیار را پوست کند و نمک زد و نصف کرد. نصف خیار را داد به من و نصف دیگر دست خودش بود. یک لحظه گفت حسین، وقتم تمام شد. باید بروم؛ دیدم رفت بعد و یک لحظه متوجه شدم که علی لطفعلیزاده که شهید شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ دیدم در دستم یک نصف خیار نمک زده مانده است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمد و پرسید: چی شده؟ درد کشیدی؟به مادرم گفتم آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه را برای مادر نمیگوید.
شایان ذکر است؛ حسین مالکی نژاد چهار سال در جبهه بود و در عملیات کربلای هشت به شهادت رسید.