شهید اسماعیل دقایقی
-
خاطرات شهدا
بخشیدم
مادرم مهریه را سنگین گرفت.می خواست یک چیز از این ازدواج که از نگاه آن ها غیر معمول بود، شبیه…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
آبی که آب نبود!!
شلمچه بودیم.از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل…
بیشتر بخوانید »