عباس
-
خاطرات شهدا
پسرت باید به بیمارستان اعزام شود/ من همراه پسرم نمی روم!
خبر آوردند پسرش مجروح شده. ترکش خورده بود به گیج گاه و خون ریزی کرده بود. دکتر گفته بود باید…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
امانتی که به صاحبش برگشت
یک خانمی باردار بود و همسرش به او گفت بیا نرویم کربلا ممکن است بچه از دست برود. کربلا رفتند…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
ببرید برای رزمنده ها
عروس و داماد هنوز یک ماه از ازدواجشان نگذشته بود که آمده بودند جبهه. داماد سنگری شده بود و عروس…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
مانند رقیه (س)
می گفت:«دوست دارم مفقود الاثر باشم، این آرزوی قلبی من است. آخر در مقابل خانواده هایی که جوانشان به شهادت…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
پای پیاده
یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم، تا مقصد چند کیلومتری مانده بود، یکدفعه عباس گفت: «دایی نگه دار»متوجعه پیرمردی…
بیشتر بخوانید »