عزاداری
-
خاطرات شهدا
دیگر بچه دار نمیشوم
آتش بود آتش. شرارت از سر و رویش می بارید. بچه ها به او می گفتند طغا! از بس شلوغ…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
باز نمیگردی
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات کم داشتند. رفته بود توی فکر. پیرمردی آمد و کنارش ایستاد.…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
یا حضرت عباس!
خبرنگاران خارجی آمده بودند منطقه و با بسیجی ها مصاحبه می کردند. می گفتند: ما خیلی حرف ها راجع به…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
نامه ای به دخترم
دخترکوچکم وقتی عازم جبهه شدم بسویم دویدی و با دستهای کوچکت در آغوشم گرفتی و من ترا بوسیدم و تو…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
راز انگشت و انگشتری که سالم ماند
یکی از اعضای گروه تفحص شهدا روایت کرده است: چند روزى مىشد اطراف منطقه کانىمانگا در غرب کشور کار مىکردیم و مشغول تفحص پیکر…
بیشتر بخوانید »