محبت پدر و فرزند
-
خاطرات شهدا
دستم پر است
پیرمرد روستایی آموزش ندیده ای همراه کمک های مردمی به منطقه آمده بود به اصرار مانده بود و به نیروهای…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
صدام آش فروشه!
روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچههای شهر برای خودمان میگشتیم. روی دیوار خانهای عراقی هانوشته بودند:…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
امام جماعت!
عبا و عمامه را برداشتم و مرتب کردم و گذاشتم کنار ستون و رفتم که دوباره وضو بگیرم. سر فرصت…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
سنگر یا سنگک؟
همیشه خدا توی تدارکات خدمت میکرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا…
بیشتر بخوانید » -
خاطرات شهدا
قور قور یا القور القور!!!
شهید «حمزه بابایی» همراه عدهای از رزمندگان، به منطقهی عملیاتی بدر رفته بودند. نمیدانستند منطقه خودی است یا تحت تصرف…
بیشتر بخوانید »