امانت خدا
یادم هست ، غروب روز چهارشنبه چند نفر پاسدار به منزل ما آمدند مادر با مهربانی و گشاده رویی از آن ها پذیرایی کرد ، بعد از رفتن آن ها مادر دو رکعت نماز شکر خواند و به ما گفت : « حسین رفته ، خدا امانتش را پس گرفته و … »
خیلی دلم شکست . رفتم توی باغ ، و به حال خودم و به حال داداش مهربان و دوست داشتنی ام ، زار زار گریه کردم .
با این که حدود ۶ سال سن داشتم ، ولی خیلی خوب معنی حرف مادر را فهمیدم . مادرم آمد و گفت : « به همین زودی فراموش کردی که داداشت چی سفارش کرد ؟ یادت رفته که می گفت هیچ وقت به خاطر شهادت من گریه نکنید . اگر می خواهید اشکی بریزید برای امام حسین (ع) و اصحابش باشد . » یادت که هست ، می گفت با گریه کردن مان ، فقط دشمن خوشحال می شود .
مادرم همه ی حرف های دادشم را دوباره برایم گفت : به یاد این جمله اش افتادم که می گفت : « هرگز به خاطر شهادتم لباس سیاه نپوشید . » به خودم گفتم نباید با گریه کردنم حرف های داداشم را زیر پا بگذارم . وقتی که جنازه ی داداشی را برای مان آوردند ؛ با آرامش کامل در تابوت را کنار زدم تا برای آخرین بار ، قامت رعنا و صورت زیبا و همیشه خندان داداش را ببینم . اصلاً باورم نشد که اون جسد داداشی ام است . دندان ها ، لب ها و صورتش سوخته بود . پهلویش هم شکافته شده بود . تنها چیزی که در آن لحظه مرا آرام کرد دست راستش بود که بر سینه اش قرار داشت . به یاد آن جمله اش افتادم که می گفت : « هر وقت دیدید دست راستم روی سینه ام است بدانید خواستم به امام زمان (عج) سلام دهم .»