خاطرات شهدا

انگشت

توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژ۳ از کار افتاد!
گفتیم: چه شد؟
پسر گفت: «شلیک نمیکنه. نمیدونم چرا؟»
وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛ تیر خورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.
بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.
رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصه انگشتشو میخوره؛ بهش گفتیم: بابا بچه ها شهید میشن، یک بند انگشت که این حرفها را نداره!
گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛ از این ناراحتم که دیگر نمی توانم درست تیر اندازی کنم!»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا