خاطرات شهدا

داستانی از ایثارگری‌های شهید صیاد شیرازی در فتح خرمشهر(۱)

در مرحله دوم عملیات، بعد از هفده ماه برای اولین بار نیروهای قرارگاه فتح به نقطه مرزی رسیدند؛ اگر این اتفاق در جبهه نصر هم می‌افتاد محاصره خرمشهر دور از دسترس نبود اما عراقی‌ها می‌فهمیدند که خرمشهر چه تاثیری در سرنوشت جنگ دارد. بنابراین تمامی توان خود را به ایستگاه حسینی و شلمچه ریخته بودند تا چنین نشود.

حدود عصر از قرارگاه ارتش عراق اعلام شد صدام عصر به جبهه آمده است. هرچه که بد از این لحظه عراقی‌ها چنان در مواضع خود پافشاری کردند که نیروهای عمل کننده نتوانستند قدم از قدم بردارند. فرماندهان ایرانی تردیدی نداشتند که عراق قصد پاتک سنگینی دارد. قرارگاه کربلا دستور توقف داد و اعلام کرد یگان‌ها مواضع پدافندی خود را مستحکم کنند.

اکنون نه تنها دو طرف درگیر در جنگ، بلکه همه جهان توجه‌اشان به خرمشهر بود. همه می‌دانستند که برنده این جنگ در این نقطه مشخص خواهد شد. عراق با تمام توانش می‌کوشید خرمشهر را حفظ کند و رزمندگان ایران بی‌توجه به کاستی‌های تسلیحاتی خود، امیدوار بودند شهرشان را آزاد کنند. به همین امید فرماندهی قرارگاه کربلا، نیروهای قرارگاه نصر را به ده تیپ رساند و ساعت ۲ بامداد روز بیست اردیبهشت، دستور حمله داد. اما کاری از پیش نرفت. آنها تنها توانستند یک تا سه کیلومتر پیش بروند. فرماندهی قرارگاه کربلا برای حمله مجدد فقط توانست پنج گردان دیگر بازسازی کند و به کمک نصر بفرستد تا فردا شب نیز دوباره حمله کنند کردند و این بار نیز توفیقی حاصل نشد.

ظهر که شد فرماندهان ارشد برای شور به ستاد قرارگاه نصر خوانده شدند. سرهنگ صیاد و محسن رضایی وقتی به آنجا رسیدند که بیش از پنجاه نفر آدم با ربط و بی‌ربط از فرمانده لشگر گرفته تا نماینده مجلس در آنجا جمع بودند. آنان خسته‌تر از آن بودند که او انتظار داشت. تعدادی از آنان با اشاره به خستگی و فرسودگی ناشی از دو هفته جنگ بی‌امان، با ادامه عملیات مخالف بودند. فرصتی می‌خواستند تا یگان‌های آسیب دیده را بازسازی کنند. اما سرهنگ اصرار بر ادامه کار داشت. اما فشار روانی به فرماندهان در حدی بود که یکی از سرهنگانش سلسله مراتب یادش رفت در جلو همه به فرماندهش تاخت و پافشاری او را برای ادامه یک نوع لجاجت دانست. سرهنگ صیاد فکر می‌کرد اگر خرمشهر الان آزاد نشود، دیگر چنین فرصتی شاید پیش نیاید. با این وجود فضای جلسه سنگین‌تر از آن بود که او روی نظرش بیشتر از این ایستادگی کند به ناچار پذیرفت، حمله تنها دو یا سه روز عقب بیفتد.

در عمل این دو یا سه روز یک هفته طول کشید. هفته‌ای که نه تنها برای رزمندگان که برای همه مردم ایران به اندازه سالی طول کشید. آنان در پشت جبهه برای شنیدن خبر آزادسازی خرمشهر لحظه شماری می‌کردند. سر دبیران روزنامه‌ها هر روز به قرارگاه زنگ می‌زدند که آیا برای اعلام آزادی خرمشهر جالی خالی بگذارند!

فقط مانده بود خونین شهر، از شمال تا منطقه طلاییه جلو رفته بودیم و در کوشک به جاده زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود جاده اهواز به خونین شهر هم کاملا باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یک خط قرار داشتند.

در این‌جا، نقص ما وضعیت دشمن در خونین‌شهر بود. بین خونین‌شهر و شلمچه، دشمن مثل یک غده سرطانی هنوز وجود داشت…

از عقب جبهه گزارش می‌شد که مردم با این که می‌دانند حدود ۵۰۰۰ کیلومتر آزاد شده و حدود ۵۰۰۰ نفر هم اسیر گرفته‌ایم، و عمده استان خوزستان آزاد شده، ولی مرتب تکرار می‌شود: خونین‌شهر چه شد؟

یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونین‌شهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونین شهر دست پیدا کنیم. می‌دانستیم اگر خونین‌شهر را نگیریم، دشمن همان‌طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرد، در محور ارتباطی خونین‌شهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهای سخت می‌کند و ما دیگر نمی‌توانیم به این سادگی به هدف برسیم.»

در جبهه کار گره خورده بود. برای رهایی از این بن‌بست عقل‌ها به جایی قد نمی‌داد. دو راه در پیش رو بود: یا باید خرمشهر را می‌گرفتند که در این چند روز برای دست یافتن به آن به هر دری زده بودند ولی موفق به فتح آن نشده بودند یا باید به سوی بصره می‌رفتند. از قضا بیشتر کارشناسان نظامی که از دوردستی بر آتش داشتند، همین را پیشنهاد می‌کردند و از تهران نامه‌هایشان را به قرارگاه کربلا ارسال می‌کردند و مصر بودند نظرشان اعمال شود. آنها گمان می‌کردند با تهدید بصره، عراق مجبور می‌شود دل از خرمشهر بکند. اما آنانی که در جبهه بودند و توان نیروهای خودی را می‌دیدند، می‌فهمیدند که چینن کاری شدنی نیست.

اتفاقا پیش از این سرهنگ صیاد هم به چنین نتیجه‌ای رسیده بود. او ساعت ۲۴ شب ۲۱ اردیبهشت، افسران عملیاتی خود را برای شور ستادی فرا خواند گفت با فرماندهان سپاه به این نتیجه رسیده‌اند که قرار گاه فتح تقویت شود، «بنا به دستور یا از منطقه قرارگاه قدس و یا از منطقه قرارگاه نصر، وارد عمل شده و به سوی بصره تک نماید.» و آن دو قرارگاه دیگر هم پدافند مناطق آزاد شده را به عهده بگیرد.

آن شب یکی از افسران او اجازه گرفت و به شدت با این طرح مخالفت کرد و احتمال موفقیت در آن را بسیار کم دانست. اما سرهنگ نظرات او را نپذیرفت. وقتی بقیه افسران هم از نظرات نفر پیشین پشتیبانی کردند، او از جا در رفت و دستور داد در این باره دیگر بحث نکند و گرنه خود شخصا وظایف آنها را انجام خواهد داد و براساس این تصمیم وظایف جزء یگان‌ها را ابلاغ خواهد کرد. اما اتفاقی که در آن محور افتاده باعث شد عجالتا بصره را فراموش کنند.
شکست‌های پی در پی صدام در جبهه جنگ باعث شد دوستان عربش در منطقه به وحشت بیفتند. شورای همکاری خلیج‌فارس جلسه گذاشت. صدام گفت عقب‌نشینیهایش تاکتیکی‌ بوده است و برای اینکه قدرتش را به آنان نشان دهد در محور قرارگاه قدس حمله سنگینی کرد و پاسگاه شهابی را مجددا اشغال کرد. در تبلیغات خارجی این حمله خیلی بزرگ جلوه داده شد و به همین بهانه صدام به تعدادی از فرماندهانش نشان شجاعت داد. هر چند این حمله دستاورد زیادی برای ارتش عراق نداشت، اما شکستن خط خودی و نیز تجهیزات و قدرتی که ارتش عراق از خود به نمایش گذاشت، به فرماندهان ایران فهماند که حمله به طرف بصره راحت‌تر از حمله به خرمشهر نیست. پیشروی به سوی بصره نیاز به امکاناتی داشت که قرارگاه کربلا فاقد آن بود. پیش از عملیات آنان تنها برای بیست روز مهمات تدارک دیده بودند که اکنون آن بیست روز رو به اتمام بود. از سوی دیگر سرهنگ صیاد آن‌قدر دستش از نیرو خالی بود که برای ادامه عملیات، مجبور شد چهار تیپ از نیروهای قرارگاه فجر را به خرمشهر آورد. این ریسک خطرناکی بود. اکنون منطقه عملیاتی فتح‌المبین چنان خالی از نیرو شده بود که اگر عراق می‌توانست در آنجا کاری کند، چه بسا تمامی زمینی را که دو ماه پیش از دست داده بود، مجددا می‌توانست بگیرد. البته سرهنگ معتقد بود ارتش عراق نیز مانند ایران فعلا تمام توانش را برای منطقه خرمشهر گذاشته است.

هرچه که بود فعلا باید تنها به خرمشهر فکر می‌کردند. این تاخیر یک هفته‌ای باعث شد عراق از جنوب شرقی خرمشهر پلی روی اروند نصب کند تا روز مبادا از آن محور هم بتواند نیروهایش را پشتیبانی کند. طبیعی بود اگر تاخیر بیش‌تر از این ادامه داشت، عراق با ایجاد موانع مستحکم دیگری راه رسیدن به خرمشهر را دشوارتر از این که هست، می‌کرد. چندین جلسه مشورتی با حضور فرماندهان سپاه و ارتش برگزار شد. نیروها هیچ آمادگی ادامه عملیات را نداشتند. دو فرمانده عالی‌رتبه جنگ وقتی از آن جلسات طرفی نیستند، از جبهه به اهواز برگشتند تا در فضای خلوت دنبال راه چاره باشند و سرانجام آن را یافتند. با تغییری در طرح باید عجالتا خرمشهر را به محاصره در می‌آوردند تا در فرصت بعد آن را اشغال کنند. خبر محاصره خرمشهر باعث می‌شد نیروهای مردمی به جبهه بشتابند و با انگیزه بهتری کار دنبال شود.

«چشم‌هایمان از خوشحالی درخشید مثل این که کار تمام شده بود. حالت جالبی است که فرماندهی مطمئن باشد طرحی که می‌خواهد به اجرا در بیاورد، در این طرح اطمینان پیروزی هست. یعنی ما پیروزی را در آن جرقه ذهنی که به وجود آمد، دیدیم.

در جبهه کار گره خورده بود. برای رهایی از این بن‌بست عقل‌ها به جایی قد نمی‌داد. دو راه در پیش رو بود: یا باید خرمشهر را می‌گرفتند که در این چند روز برای دست یافتن به آن به هر دری زده بودند ولی موفق به فتح آن نشده بودند یا باید به سوی بصره می‌رفتند. از قضا بیشتر کارشناسان نظامی که از دوردستی بر آتش داشتند، همین را پیشنهاد می‌کردند و از تهران نامه‌هایشان را به قرارگاه کربلا ارسال می‌کردند و مصر بودند نظرشان اعمال شود. آنها گمان می‌کردند با تهدید بصره، عراق مجبور می‌شود دل از خرمشهر بکند. اما آنانی که در جبهه بودند و توان نیروهای خودی را می‌دیدند، می‌فهمیدند که چینن کاری شدنی نیست.

اتفاقا پیش از این سرهنگ صیاد هم به چنین نتیجه‌ای رسیده بود. او ساعت ۲۴ شب ۲۱ اردیبهشت، افسران عملیاتی خود را برای شور ستادی فرا خواند گفت با فرماندهان سپاه به این نتیجه رسیده‌اند که قرار گاه فتح تقویت شود، «بنا به دستور یا از منطقه قرارگاه قدس و یا از منطقه قرارگاه نصر، وارد عمل شده و به سوی بصره تک نماید.» و آن دو قرارگاه دیگر هم پدافند مناطق آزاد شده را به عهده بگیرد.

آن شب یکی از افسران او اجازه گرفت و به شدت با این طرح مخالفت کرد و احتمال موفقیت در آن را بسیار کم دانست. اما سرهنگ نظرات او را نپذیرفت. وقتی بقیه افسران هم از نظرات نفر پیشین پشتیبانی کردند، او از جا در رفت و دستور داد در این باره دیگر بحث نکند و گرنه خود شخصا وظایف آنها را انجام خواهد  داد و براساس این تصمیم وظایف جزء یگان‌ها را ابلاغ خواهد کرد. اما اتفاقی که در آن محور افتاده باعث شد عجالتا بصره را فراموش کنند.

شکست‌های پی در پی صدام در جبهه جنگ باعث  شد دوستان عربش در منطقه به وحشت بیفتند. شورای همکاری خلیج‌فارس جلسه گذاشت. صدام گفت عقب‌نشینیهایش تاکتیکی‌ بوده است و برای اینکه قدرتش را به آنان نشان دهد در محور قرارگاه قدس حمله سنگینی کرد و پاسگاه شهابی را مجددا اشغال کرد. در تبلیغات خارجی این حمله خیلی بزرگ جلوه داده شد و به همین بهانه صدام به تعدادی از فرماندهانش نشان شجاعت داد. هر چند این حمله دستاورد زیادی برای ارتش عراق نداشت، اما شکستن خط خودی و نیز تجهیزات و قدرتی که ارتش عراق از خود به نمایش گذاشت، به فرماندهان ایران فهماند که حمله به طرف بصره راحت‌تر از حمله  به خرمشهر نیست. پیشروی به سوی بصره نیاز به امکاناتی داشت که قرارگاه کربلا فاقد آن بود. پیش از عملیات آنان تنها برای بیست روز مهمات تدارک دیده بودند که اکنون آن بیست روز رو به اتمام بود. از سوی دیگر سرهنگ صیاد آن‌قدر دستش از نیرو خالی بود که برای ادامه عملیات، مجبور شد چهار تیپ از نیروهای قرارگاه فجر را به خرمشهر آورد. این ریسک خطرناکی بود. اکنون منطقه عملیاتی فتح‌المبین چنان خالی از نیرو شده بود که اگر عراق می‌توانست در آنجا کاری کند، چه بسا تمامی زمینی را که دو ماه پیش از دست داده بود، مجددا می‌توانست بگیرد. البته سرهنگ معتقد بود ارتش عراق نیز مانند ایران فعلا تمام  توانش را برای منطقه خرمشهر گذاشته است.

هرچه که بود فعلا باید تنها به خرمشهر فکر می‌کردند. این تاخیر یک هفته‌ای باعث شد عراق از جنوب شرقی خرمشهر پلی روی اروند نصب  کند تا روز مبادا از آن محور هم بتواند نیروهایش را پشتیبانی کند. طبیعی بود اگر تاخیر بیش‌تر از این ادامه داشت، عراق  با ایجاد موانع مستحکم دیگری راه رسیدن به خرمشهر را دشوارتر از این که هست، می‌کرد. چندین جلسه مشورتی با حضور فرماندهان سپاه و ارتش برگزار شد. نیروها هیچ آمادگی ادامه عملیات را نداشتند. دو فرمانده عالی‌رتبه جنگ وقتی از آن جلسات طرفی نیستند، از جبهه به اهواز برگشتند تا در فضای خلوت دنبال راه چاره باشند و سرانجام آن را یافتند. با تغییری در طرح باید عجالتا خرمشهر را به محاصره در می‌آوردند تا در فرصت بعد آن را اشغال کنند. خبر محاصره خرمشهر باعث می‌شد نیروهای مردمی به جبهه بشتابند و با انگیزه بهتری کار دنبال شود.

«چشم‌هایمان از خوشحالی درخشید مثل این که کار تمام شده بود. حالت جالبی است که فرماندهی مطمئن باشد طرحی که می‌خواهد به اجرا در بیاورد، در این طرح اطمینان پیروزی هست. یعنی ما پیروزی را در آن جرقه ذهنی که به وجود آمد، دیدیم.

دو تایی با هم صحبت کردیم. مشکل کار در این بود که این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنیم. با آنان بحث‌های دیگری کرده بودیم و حالا یکدفعه این طرح را مطرح می‌کردیم. در ذهن‌مان بود که می‌گویند مشورت‌هایمان چه شد؟ این چیزها بودند و فکر می‌کردیم اگر یک موقع چیزی را فی‌البداهه بگوییم، ممکن است برایشان سنگین باشد.

خداوند یاری کرد و گفتم: من این را ابلاغ می‌کنم.

یعنی مسوولیت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقای محسن رضایی هم قبول کرد و گفت: اشکالی ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنید.»

دو فرمانده عالی‌رتبه جنگ وقتی از آن جلسات طرفی نیستند، از جبهه به اهواز برگشتند تا در فضای خلوت دنبال راه چاره باشند و سرانجام آن را یافتند.

آن  دو با قلب‌های لبریز از امید خود را به منطقه رساندند. به فرماندهان ابلاغ شد فورا خود را به پاسگاه فرماندهی قرارگاه نصر برسانند. حدود ظهر بود که سرهنگ وارد اتاق جلسه شد. اتاق جلسه از دو سنگر تو در تو تشکیل شده بود که تا بیست روز پیش متعلق به عراقی‌ها بود. مساحت هر سنگر حدود ۲در ۳بود. بیش از پنجاه نفر در آن فضای کوچک گرم ودم کرده، خود را جا داده بودند. در گوشه‌ای چند دستگاه بی‌سیم بود که هر از گاهی صدایی ازشان برمی‌خواست و در بیرون از سنگر هم مدام صدای توپخانه‌ها می‌آمد. به آن دو در بالای مجلس جا داده شد.

«این جلسه، از تاریخی‌ترین جلسات است. از نظر نظام، چون آشنا بودم، می‌دانستم که برای ارتشی‌ها مشکل نیست. منتها بچه‌های سپاه، چون نظامی‌های انقلابی جدید بودند، باید ملاحظه می‌شدند. برای اینکه آنها هم کنترل شوند، مقدمه را طوری گفتم که احساس کنند فرصتی برای بحث نیست و به عبارت دیگر، دستور ابلاغ می‌شود و باید فقط برای اجرا بروند. چون وقت کم بود و اگر می‌خواست فاصله بین عملیات بیفتد، این طرح خراب می‌شد. گفتم: من ماموریت دارم- این‌طور گفتم که خودم را هم به عنوان مامور قلمداد کنم- که تصمیم فرماندهی قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم. خواهش می‌کنم خوب گوش کنید و اگر سوال داشتید بپرسید تا روشن‌تر توضیح بدهم، ماموریت را بگیرید و سریع بروید برای اجرا.

محکم ماموریت را ابلاغ کردم. در یک لحظه، همه به هم نگاه کردند و آن حالتی را که فکر می‌کردیم، پیش آمد. اولین کسی که صحبت کرد برادر شهیدمان- که انشاءالله جزو ذخیره‌ها مانده باشد- احمد متوسلیان بود. فرمانده تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) بود. ایشان در این چیزها خیلی جسور بود. گفت: چه‌جوری شد؟! نفهمیدیم این طرح از کجا آمد؟

منظورش این بود که اصلا بحثی نشده، یکدفعه شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ کردید. من گفتم: همین‌طور که عرض کردم، این دستور است و جای بحث ندارد.

تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت کرد- احتمالا احمد کاظمی هم صحبت کرد- من یک خرده تندتر شدم و گفتم: مثل اینکه متوجه نیستید. ما دستور را ابلاغ کردیم، نه بحث را.

از آن ته دیدم آقای رحیم صفوی با علامت دارد حرف می‌زند. توصیه به آرامش می‌کرد. خودش هم لبخندی بر لب داشت و به اصطلاح می‌گفت مساله‌ای نیست. هم متوجه بود که این‌طور باید گفت و هم متوجه بود که این صحنه طبیعی است و باید تحملش کرد.

ادامه دارد…

منبع:فرهنگ ایثار

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا